ملا مسیح:برت آن کفش چوبین بست بر سر عزیزش داشت از صد تاج گوهر
❈۱❈
برت آن کفش چوبین بست بر سر
عزیزش داشت از صد تاج گوهر
به نومیدی از آنجا باز گردید
نیامد رام تنها باز گردید
❈۲❈
برون شهر اود آمد بایستاد
ستر گن را به شهر اندر فرستاد
که تو در قلعه پیش مادران باش
به خدمتگاری شان پاسبان باش
❈۳❈
مرا در شهر رفتن خوش نیاید
که از رفتن به جان وحشت فزاید
به شهر اکنون چه بینم رفته جسرت
به آنجا خود نه رام است و نه جسرت
❈۴❈
همان بهتر که بی دیدار خویشان
نبیند چشم پر خون جای ایشان
همانجا خانه کرد و ماند یک چند
به یاد رام جانش بود خرسند
❈۵❈
نهادی کفش او بر تخت ناموس
سحرگاه آمدی کردی زمین بوس
ستاده دست بسته با وزیران
صلاح ملک جستی از امیران
❈۶❈
شنیدی گفتۀ ایشان کماهی
بدین تدبیر راندی کار شاهی
به هجر رام از بس مبتلا بود
طعامش بی نمک برگ گیا بود
❈۷❈
بسان رام مو ژولیده بر سر
گلیم فقر چون او کرده در بر
زمین خواب شب کندیده خفتی
به نزدیکان خود این راز گفتی
❈۸❈
که هر گه رام را خاکست بالین
مرا باید از او خوابید پایی ن
از آن سازم مغاک این خوابگه را
که نتوانم برابر خفته شه را
❈۹❈
نیاید از ادب بر سر خاک خوابم
که پیش رام من کی در حسابم؟
بدینسان می شدی بود و غنودش
هزاران آفرین بر ماند و بودش
❈۱۰❈
ز بعد رخصتش؟ رام صف آرا
به لچمن گفت کین زهاد صحرا
به خود سر گ وشی ای دارند هر یک
همانا از من آزارند بی شک
❈۱۱❈
وگرنه وحشت شانرا سبب چیست
مزاحم خلوت شانرا دگر کیست؟
برادر گفت کاین یزدان شناسان
ز دیوانند روز و شب هراسان
❈۱۲❈
جگر زان فتنه کیشان ریش دارند
غم ما از غم خود بیش دارند
صریح این حرف با ما می نگویند
نهان لیکن صلاح وقت جوین د
❈۱۳❈
که یا از مفسدان کن پاک صحرا
و یا رو، جای دیگر ساز مأوا
شنید و ماند خاموش آن وفا جو
ز بعد چند روزی گفت با او
❈۱۴❈
به دل دارم کنون عزم روارو
زمن این کنکش معقول بشنو
درین صحرا مناسب نیست بودن
درِ آزار خود نتوان گشودن
❈۱۵❈
ز چترِکوت باید رفت بس دور
به نزدیک است ازینجا اود معمور
دهد آزارِ ما آمد شد خلق
کجا طاعت، کجا آمد شد خلق
❈۱۶❈
هجوم خلق بس درد سر آرد
خلل در عزلت از طاعت برآرد
دگر آن زاهدان اینجا نماندند
ز همت مرکب دل پیش راندند
❈۱۷❈
در آن صحرا دگر نگرفت آرام
به سیر دشت وندک کرن زد گام
کامنت ها