ملا مسیح:چو رام از خدمت آن نیکنامان به طرف جوی شد سرو خرامان
❈۱❈
چو رام از خدمت آن نیکنامان
به طرف جوی شد سرو خرامان
به جای ی کش سهیل او را نشان داد
در آن گلشن زمین زد گام خون باد
❈۲❈
کنار آب جاری خال خالی
ستاده جابجا طو بی نهالی
درخت بیخ پر موزون به یکجا
رسیده شاخ و برگش بر ثریا
❈۳❈
درختان را بود بر شاخ یک بر
ولی بر آن درختان جمله تن بر
به زیر آن درختان خانه ای ساخت
ز برگ پان یکی کاشانه ای ساخت
❈۴❈
چو یکچندی در آن صحراش جا شد
جتایو نام کرگس آشنا شد
همایون طلعتی عنقا قرینی
به خوان صید او شد ریزه چینی
❈۵❈
در آن صحرا بر آن شهباز بی پر
چو مرغان بر سر جم سایه گستر
به دفع الوقت خود رام اندر آن دشت
چو شیران در پی ن خجیر می گشت
❈۶❈
نبودش هیچ مشغولی بجز صید
شدی روزانه اندر دشت بی قید
چو شب م ی شد به دام زلف دلدار
چو صید خویش خود می شد گرفتار
❈۷❈
هوای صید بس کاندر سرش بود
برادر پاس بان دلبرش بود
ز بس ت أکید حفظش ساخت دیگر
جت ایو را مددگار برادر
❈۸❈
سحرگاهی به زیر سایۀ پر
نشسته رام و سیتا و برادر
بریکه خواهر عفریت لنکا
جوار آن درختان داشت ماوا
❈۹❈
قضا را دید روی آن گل اندام
به یک نظاره عاشق گشت بر رام
بران شد تا کند عشق آشکارا
که ممکن نیست صبر از روی زیبا
❈۱۰❈
پری پیکر شد آن زن دیو قلاب
شود چون حوروش ابلیس در خواب
ز جام عاشقی دلداده از دست
بیامد رو به روی رام نشست
❈۱۱❈
به میزان سخن بس نکته سنجید
ز حال هر سه کس مشروح پرسید
به خواهش داد رنگ نو سخن را
که از سرگو حدیث خویشتن را
❈۱۲❈
ز روی راستی بس رام بشگفت
تمامی س ر گذشت خویشتن گفت
ازو نام و نشان پرسید چون رام
بگفتا مهوشم سورپ نکا نام
❈۱۳❈
نیم از مهر تابان در حسب کم
به راون خواهرم اندر نسب هم
ز دل راز نهان کردم به تو فاش
که مشتاق توام مشتاق من باش
❈۱۴❈
ترا به زین شرف نبود که از من
عزیزی یابی از خویشان راون
سرود عشق او چون رام بشنید
به شام طلعتش چون صبح خندید
❈۱۵❈
سؤالش را جوابی داد صافی
که یک زن بهر یک مرد است کافی
دو زن در خانه باشد باعث جنگ
ز جنگ خانه غیرت می برد ننگ
❈۱۶❈
ترا باید به لچمن این سخن گفت
اگر خواهد دلش با تو شود جفت
ز پیش رام چون بر خاست آن زن
ز عشق شهوت آمد پیش لچ من
❈۱۷❈
به لچمن هم نمود آن تر زبانی
به خواهش گفت آن راز نهانی
چو حرف آرزو بش نید لچمن
جواب پوست کنده گفت کای زن
❈۱۸❈
نپنداری که من خود خویش رامم
به خدمتگاریش از جان غلامم
برین نی ت شدم از خانه بیرون
مرا وقت فراغت نیست اکنون
❈۱۹❈
ندارم خواهش زن تا کنی شوی
ازین امید دست خویشتن شوی
چو شد نومید وصل لچمن و رام
براندیشید آن بدکاره بدنام
❈۲۰❈
به خاطر گفت تا زنده است سیتا
نخواهد خواست هرگز رام او را
چو بردارم ز راه خویش آن خار
ضرورت رام را با من فتد کار
❈۲۱❈
هلاک حور جان را دیو بد کیش
برون آمد به شکل اصلی خویش
دهان بگشاد دیو اژدها کام
که قرص صبح سازد ل قمۀ شام
❈۲۲❈
ادایی کرد رام از گوشۀ چشم
کزان لچمن چو آتش تافت از خشم
به فرمان برادر شد سزا کوش
برید آن ناسزا را بینی و گوش
❈۲۳❈
پری را آنچه خواست آن دیو غدار
به گوش و بینی خود یافت یک بار
سرآمد بود آن بدکاره در عیب
ز نقصان شد زیادت عیب بر عیب
❈۲۴❈
ز دست او به بینی زخم افتاد
چو خ ر داد از پی دم گوش بر باد
خجل مکاره زان بینی بریدن
گریزان رفت لرزان سوی مسکن
❈۲۵❈
به پیش خر برادر کرد فریاد
به دیوان گفت داد از آدمیزاد
چنینم بی گنه معیوب کردند
چنان خندند گویی خوب کردند
کامنت ها