ملا مسیح:به بی رویی کشان می بردش از مو دو چار اندر هوا شد با جتایو
❈۱❈
به بی رویی کشان می بردش از مو
دو چار اندر هوا شد با جتایو
به فریادش جتایو شد خبردار
ز بانگ طبل گردد باز بیدار
❈۲❈
به راون پنجه زد کرگس چو شهباز
که بومی بر هما شد چنگل انداز
نصیحت کردش اول آخر آن جنگ
هم از منقار می کَند و هم از چنگ
❈۳❈
همی زد راون دون زبون گیر
به قصد جان کرگس ترکشی تیر
زمانی دیر با هم جنگ کردند
به خون روی هوا را رنگ کردند
❈۴❈
به راون طُرفه جنگی کرد کرگس
که در عالم نکرده پیش از ان کس
شکسته چتر و بیرق با ارابه
فکندش بس خراب اندر خرابه
❈۵❈
چو کرگس کرد ارابه نیست و نابود
بیفتاد از هوا صندوق نمرود
برآمد باد نمرود از دماغش
که آن کرگس به خواری کرد داغش
❈۶❈
به خشم آنگه ز جا برخاست راون
سلاح جنگ خویش آراست راوان
ز کف بگذاشت موی آن پری را
وداعی داد جنگ سرسری را
❈۷❈
تنش گشت ازغضب پولاد یک لَخت
به نعره زد طپانچه بر رخش سخت
به زور هرچه در خود داشت کوشید
به تیر آنگه هوا را روی پوشید
❈۸❈
ز پاسخهای او چون کار نگشاد
غضب شد راون و در حیرت افتاد
بریده زه جتا یو بر کمانش
نه خنجر ماند ثابت نی سنانش
❈۹❈
بجز تیغی نمانده حربه با دیو
کشید آنگه به کین تیغ مهادیو
پر و بالش برید از تیغ لامع
کزان شد نسر طائر نسر واقع
❈۱۰❈
چو راون کشته راهی گشت با او
طپان در خون همی گفتی جتا یو
چه شد بر کرگسی گر یافتی دست
عقاب تیر رام اندر کمین است
❈۱۱❈
در آوانی که جنگ سخت افتاد
ز دست خود پری را دیو سر داد
به حیرت غرق در دریای اندوه
همی گشتی صنم در دامن کوه
❈۱۲❈
به پای هر درخت افتاد آن سرو
که کردی رام هر یک را گمان سرو
همی گفت ای عدم بند جهانجو
دلت چون می نسوزد بر جتا یو
❈۱۳❈
وفایش بین که چون نیکو نهاد است
به دلسوزی ما در خون فتاده ست
خدنگی ن ه به زه با تیغ بر کش
به خاک انداز همچون دیو سرکش
❈۱۴❈
وگر خود می نریزی خون راون
به قتلش نامزد فرمای لچمن
چو راون بر جتا یو شد ظفرمند
دلیر آمد به قصد آن شکر خند
❈۱۵❈
به کف بگرفت موی آن پری باز
به سوی شهر لنکا کرد پرواز
بهشتی در بغل عفریت دوزخ
همی رفت و گفتا طالع آوخ
❈۱۶❈
چرا شد بر زمرُد، مار گستاخ
به چاک دامن گل خار گستاخ
زبون زهر شد بهرچه تریاک
که از آتش نباشد آب را پاک
❈۱۷❈
پریشان شد ز صرصر شمع کافور
پریشانی نباشد طرفه از نور
بسی آتش زده در خرمن صبر
به خود پیچان ز غم چون برق در ابر
❈۱۸❈
زمانه ساخت نوش و نیش با هم
چو روز شادمانی و شب غم
ملک گفتا که عیسی را تب آمد
فلک گفتا که مه در عقرب آمد ۳
❈۱۹❈
رهین گرد بادی گشت گلبرگ
به عمر نازنین شد چیره تر مرگ
به جان بود آن پری زان دیو خونخوار
چو جان در دست بد بختی گرفتار
❈۲۰❈
فتاد آن حور عین در بند خناس
چو ماه چارده محبوس در راس
چنان بربود گویی برد ابلیس
صواب طاعت پاکان به تلبیس
❈۲۱❈
نیفتد بی قضای آسمانی
به بند مرگ آب زندگانی
به حالش نوحه گر شد بانگ خلخال
زمین و آسمان بگریست زان حال
❈۲۲❈
ز گوش و گردنش گوهر فرا ریخت
نه گوهر اشک مرغان هوا ریخت
غم هجرش قیامت گونه انگیخت
ستاره بر زمین چون آسمان ریخت
❈۲۳❈
گل افشان از هوا می رفت تا رام
ز گل پی برده آید بر گل اندام
نه دست آ ن سهی قد گلفشان شد
بهشتی باغ را گویی خزان شد
❈۲۴❈
مگر دانسته مرگ خود به هجران
به روح خود از آن شد خود گل افشان
فکندی جامه هر جا پاره پاره
که می شد زان جگرها پاره پاره
❈۲۵❈
گریبان چاک حور پاکدامان
قصب بشگافت گویی ماهتابان
به کوهی پنج میمون دید یکجا
نشان را زیوری انداخت سیتا
❈۲۶❈
گواهی رنگ و روی درد پر درد
فکنده پاره ای زان کسوت زرد
گذاری کرد راون پس ز دریا
رسانیدش به زرین شهر لنکا
❈۲۷❈
طلب فرمود زان پس دیو غدار
ز عفریتان نامی هشت سردار
به فوج صد هزاران داد فرمان
که جای خردوخر مانده ست ویران
❈۲۸❈
در آنجا رفته هر دم جان بب ازند
کمین کرده به قصد رام تازند
کامنت ها