ملا مسیح:چو رام از کشتن آهوی زرین طلسم دیو را برداشت تمکین
❈۱❈
چو رام از کشتن آهوی زرین
طلسم دیو را برداشت تمکین
ز دیوان ماند حیران رام عاقل
شکار افکن روان شد سوی منزل
❈۲❈
شگون بد بسی دید اندران راه
نظر بر لچمن افتادش به ناگاه
ز نادانیِ لچمن ماند حیران
که بر سیتا ترا کردم نگهبان
❈۳❈
درین صحرا که پر دیو است تنها
نمی دانم چه باشد حال سیتا
به گفت و گوی سیتا با برادر
تمامی قصه لچمن گفت از سر
❈۴❈
روان گشتند بس با هم شتابان
گلستان را ز گل دیدند ویران
چو از وی نی نشانی یافت نی نام
چو صیت خویشتن آواره شد رام
❈۵❈
سلیمان را رود چون خاتم از دست
اگر آواره گردد جای آن هست
فسونگر چون رباید مهره از مار
زند مار از دریغش سر به دیوار
❈۶❈
زغیرت خون دل از دیده زد جوش
چو پیل مست رادان از بناگوش
ندارد پیل تاب تب کشیدن
نه در عشق آدمیزاد آرمیدن
❈۷❈
ز بس غیرت به طوفان غضب غرق
چو مهر آتش فشان از پای تا فرق
خیال زلف او کردی بهانه
زدی غیرت به جانش تازیانه
❈۸❈
زبان چون نام ز لف یار بردی
چو نار نیم کشته تاب خوردی
به زنجیر جنون آن پیل پیکر
ز مستی خاک ره می کرد بر سر
❈۹❈
گلش را تا خزان بربود ازدست
دلش گلدسته های داغ می بست
ز داغ هجر دل خون شد به صد بار
مبادا هیچ ک س را دل گرفتار
❈۱۰❈
چو سیمابی در آتش دیده ریزان
ز هم بگسسته و در خون فروزان
ز بد حالی چو چشمش گشت مضطر
برادر گفت کای جان برادر
❈۱۱❈
مشو یکبارگی غمگین سراپا
روم باری ببینم کوه و صحرا
مگر جای تماشا رفته باشد
به گل چیدن به صحرا رفته باشد
❈۱۲❈
بگفت از تشنه جانی، دل خرابست
سرابست این تسل یها نه آب است
اگر بر آبِ جو باید خرامید
که سرو اندر کنار جو توان دید
❈۱۳❈
چرا جویی در آب آن حور دلخواه
که ماهی یابی اندر آب، نی ماه
به کوه آن دلربا پنهان نماند
تجلّی خدا پنهان نماند
❈۱۴❈
دگر بارش تسل ی داد لچمن
برآمد در سراغ آن پری زن
برای جست و جوی آن سمن بر
دلاسا داده راهی شد برادر
❈۱۵❈
نخست از کوه جست احوال او باز
جوابش را صدا در داد آواز
که بنگر کان صنم در من نهانست
نهان در سنگ من آن لعلِ کانست
❈۱۶❈
به صحرا کان سهی قد گل همی چید
به صد حسرت در آنجا هم خرامید
تماشا کرد بر دل لاله را داغ
یقین دانست کان گل نیست در باغ
❈۱۷❈
ز کوه و دشت آمد بر لب جوی
به نیلوفر ز آبش شد نشان جوی
به ناگه حال آب جو دگر دید
ز اشک بی غمانش خشک تر دید
❈۱۸❈
فتاده کار آبش در تباهی
نهنگان گشته عین ریگ ماهی
مگر زان خشک شد آب روانی
که با من نیست آب زندگانی
❈۱۹❈
قسم خورده نهنگش بر گواهی
مقرر شد ب ر آبش بی گناهی
زبان شد جمله تن، ماهی سخن گفت
نخوردم یونس؛ اندر انجمن گفت
❈۲۰❈
صدف از نیلوفر زد دست بر گوش
نه اصلاً نیست در من گوهر گوش
به پیش رام آمد با ز نومید
سخن را آب داد از سحر ناهید
❈۲۱❈
کزین غم رست باری جان دردا
نشد در آب غرق آن ماه سیما
مرا در دل یقین دان کان گمانست
فریبت را بری جای نهانست
❈۲۲❈
بیا تا مت فق با هم شتابیم
به کوه از جست و جو شاید بیابیم
دلش زیر هزاران کوه اندوه
چو فرهاد او روان شد جانب کوه
❈۲۳❈
صدای ناله صد فرسنگ می زد
چو پای خویش سر بر سنگ می زد
کامنت ها