ملا مسیح:که دیوی بود مایاوی ملنگی به زور صد هزاران فیل جنگی
❈۱❈
که دیوی بود مایاوی ملنگی
به زور صد هزاران فیل جنگی
در آمد ناگهان از نره دیوان
به شکل گاو شد شیر غریوان
❈۲❈
زمین را داشتی بر شاخ در وا
چو گردون آسمان را بردی از جا
به جنگ بحر عمان حمله آورد
برآورد از نهاد موج آن گرد
❈۳❈
به زنهار آمد او را گفت دریا
که کوته ساز دست از مالش ما
حریف تست اکنون کوه کیلاس
که گشت از سخت رویی کان الماس
❈۴❈
بدار از جیب من دست ستم باز
اگر مردی ز پا او را در انداز
از آنجا شد به جنگ کوه گستاخ
سبک برکند بار قله ازشاخ
❈۵❈
برآمد از ص دای کوه فریاد
مده خاک مرا بی جرم بر باد
ترا باید به جنگ بال بشتافت
نشاید با من بی دست و پا کافت
❈۶❈
به غار بال نعره زد به پیکار
برآمد بال بهر جنگش از غار
ز دلسوزی به همراه برادر
بسان سایه می رفتم برابر
❈۷❈
گریزان گاو شیر اندر دمادم
به غارستان کوهی هر دو شد گم
چو کرد م بر در غارش نگاهی
سوی قعر زمین می رفت راهی
❈۸❈
ز بهر انتظار خدمت بال
نشستم بر در آ ن غار یکسال
نیامد هیچ کس از غار بیرون
پس از سالی برآمد چشمۀ خون
❈۹❈
چو دیدم خون، گَزیدم از غم انگشت
گمان بردم که دشمن با ل را کشت
نهادم بر در آن غار سنگی
به خانه باز گشتم بی درنگی
❈۱۰❈
به ماتم چند گریان نشستم
به کار خویشتن حیران نشستم
وزیران و سران ملک یکسر
مرا داده نوید تخت و افسر
❈۱۱❈
بسی گفتم مرا با من گذارید
ز کار سلطنت معذور دارید
ولی مردم مرا با من نماندند
به زورم بر سر مسند نشاندند
❈۱۲❈
پس از چندی ازینسان ماجرایی
یکا یک بال پیدا شد ز جایی
به من گفتا که پیدا شد بهانت
هلاک مردن من بود جانت
❈۱۳❈
بسا دشمن که زیر پا کند جای
چو خرس از بهر خون لیسد کف پای
نقاب لطف بندد بر رخ مهر
برون چون انگبین و اندرون زهر
❈۱۴❈
نماند جز به تیغ و باده ناب
جهان آتش اندر قطره آب
نبودت گر به مرگ من سر و کار
چرا سنگ گران ماندی بر آن غار
❈۱۵❈
مرا در زندگی آزرده کردی
به غارم دخمه همچون مرده کردی
به عذر استاده گفتم کای برادر
ترا سوگند حق شیر مادر
❈۱۶❈
مشو آزرده بشنو عذر خواهم
خدا آگه که من خود بی گناهم
ز سالی بیش بردم انتظارت
برآمد چشمۀ خون چون ز غارت
❈۱۷❈
یقینم شد که گشتی کشته در جنگ
بترسیدم ز کید دیو نیرنگ
ازان کردم در آن غار محکم
که خواهد کشت مایاوی مرا هم
❈۱۸❈
ز من بشنید این حرف دلا ویز
به بدادی کشیده تیغ خونریز
سپاهی را که با من متفق بود
به تیغ جور قتل عام فرمود
❈۱۹❈
به گنجم بر گشاده دست تاراج
ز ملک خویش مفلس کرد اخراج
زنی معشوقه ام بودست چون جان
کشید از من به زور، آن باز بستان
❈۲۰❈
دریغ مال و ملک و لشکرم نیست
دریغ آن است کاکنون دلبرم نیست
دگر زین غیرتم گردد جگر ریش
که کرد آن زهره طلعت را زن خویش
❈۲۱❈
سخن بشنید گفتا رام فی الحال
که دانستم یقین جرمست از بال
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
❈۲۲❈
و بال اختر بالست بالم
به قول خود به مرگ بال فالم
حیات بال باشد تا همان دم
که چشمم بر رخش ناید فراهم
❈۲۳❈
از آن پس بال را جان داده ان گار
چو آن شعله که با سیلش بود کار
ز رام آن مژده چون سگریو بشنید
بدین یک حرف گفتن مصلحت دید
کامنت ها