ملا مسیح:به چشم خویش دیدم عاشق مست چو جان نقشی نهاده بر کف دست
❈۱❈
به چشم خویش دیدم عاشق مست
چو جان نقشی نهاده بر کف دست
به جان آن نقش بیجان را خریدار
وزان صورت به حیرت نقش دیوار
❈۲❈
بران کاغذ نهاده دیدهٔ تر
به خواهش چون گدا بر کاغذ زر
شدم نزدیک آن از خویش آزاد
مرا همدرد خود دانسته، شد شاد
❈۳❈
بگفتم کز کسی این یادگار است
بگفتا: نامه نی، کین عین یار است
بگفتم باز گو از سر به تفصیل
بگفتن شد زبان یکسر به تعجیل
❈۴❈
بگفتا: نقشبندی بی نظیرم
که مانی جان فشاند بر حریرم
یکایک صورتی زینسان کشیدم
ز دست خویش دیدم آنچه دیدم
❈۵❈
کنون در عشق آن جان می دهم جان
یکی خود کرده را خود نیست درمان
به نقشش آفرین را لب گشادم
به انصافش دو صد انصاف دادم
❈۶❈
بگفتم دل به عشقش زان نهادی
که خود انصاف دست خویش دادی
مسیح از خام طبعی لب نبستی
ادب باید درین جا گرچه مستی
❈۷❈
خدا نعت محمد داند و بس
نیاید کار مردان از دگر کس
کامنت ها