ملا مسیح:شبی چون جِیب صبح، آبستن نور چو خور دامن فشان بر شمع کافور
❈۱❈
شبی چون جِیب صبح، آبستن نور
چو خور دامن فشان بر شمع کافور
تجلّی شمع خلوت خانۀ او
چراغ آسمان پروانۀ او
❈۲❈
هوا صافی چو رأی مرد آگاه
زمین از شیر شسته گازر ماه
مهش چون نکته چینان گشته غماز
غلط گفتم چو عاشق دشمن راز
❈۳❈
همانا مه چو مستان باده پیماست
که راز دل در افکنده به صحراست
جهان از پرتو مه نطع گستر
به شوخی خنده زن بر سطح مرمر
❈۴❈
غلط کرده ز مه تا مهر تابان
به شب تکبیرگو مرغ سحر خوان
قضا بر باد داده دخل کان را
به سیم اندوده سقف آسمان را
❈۵❈
بدان خوبی شبی آیا چه شب بود
که چون معشوق نو عاشق طلب بود
هوایش هم بغایت معتدل رنگ
نشاط روز عید از وی خجل رنگ
❈۶❈
نویسانیده ماه از حسن جاوید
ز نیلوفر خط انکار خورشید
دل خاک از صفا آنگونه بنواخت
که بلور از حیا چو ن آب بگداخت
❈۷❈
چو آیینه زمین صیقل پذیرفت
که عکس شخص را چون آب بنهف ت
به یکرنگی چنان مه داد مایه
که می آمیخت با خود نور و سایه
❈۸❈
زمین و آسمان لبریز مهتاب
جهان غوطه زده در موج سیماب
برادر خواند مانا مهر مه را
بدل کردند زان با همه کُله را
❈۹❈
نه ماه از جبه افشاند آن همه نور
ز نور آسمان بارید کافور
ز مهتابی چو خوبان از گل جای
غزالان بیابان بستر آرای
❈۱۰❈
چو رخسار بتان ماه شب افروز
به مهتابی دریده پرده روز
براند از طرب گاه نظاره
بساطی یافته ماه از ستاره
❈۱۱❈
ز بنگاه ثری تا کنگر عرش
ز مروارید سوده ریخته فرش
ز قرص ماه شد کافورِ تر حل
سراپای جهان مالید صندل
❈۱۲❈
به ذوق جلوه ماه جهانتاب
ز چشم دیرخوابان منفعل خواب
چو حسن گلعذران ماه تابان
به خور سر برزده از یک گریبان
❈۱۳❈
چو آنست از چه شد ماه ف لک باز
چو طفلان شیر مادر از لب انداز
ز تاب ماه شب پوشیده جلباب
چو زنگی زن به رو مالد سفید آب
❈۱۴❈
می نورش همه کرده مه آشام
شکسته خور به حسرت زان تهی جام
ز فیض چشمۀ خور دست شسته
به جام عشق دل چون مست شسته
❈۱۵❈
صفا اندر صفا جام شب و روز
میانجی در میان آن ماه دلسوز
گرو برد از ضمیر عارفان شب
ز شادی مه فراهم نامدش لب
❈۱۶❈
فلک دست کلیم الله برداشت
گذر گاه نگاه از نورش انباشت
به یک خارق که ماه از خرقه در داد
ز شب رسم سیه کاری در افت اد
❈۱۷❈
مگر مه توبه بود و شب گنه کار
که شد رویش سفید از وی دگر بار
به قدر مه نبود آن روشنایی
مگر زد نقب در نور خدایی
❈۱۸❈
به معشوقانه عشوه یوسف ماه
زده همچون زلیخا کبک را راه
به چشم کبک دیده خویشتن را
زکوه رنگ و بو داده چمن را
❈۱۹❈
ولی کبک دری غمناک کرده
گریبان قصب را چاک کرده
بدان بی التفاتی کبک دلریش
زده صد قهقهه بر طالع خویش
❈۲۰❈
زمین سیمین چو صحرا گاه محشر
ز غم بیتاب دل، رام و برادر
که بی آن ماهروی سرو قامت
مرا ماه است خورشید قیامت
❈۲۱❈
اگر چه مه لعاب طلق می ریخت
ز جان رامِ بیدل آتش انگیخت
محبت در دلی کاتش فروزد
گرآب طلق ریزی بیش سوزد
❈۲۲❈
نه سو ز آن مه از رام اندکی بود
که آنجا خود دو ماه اینجا یکی بود
چو سوز آتش از گفتن برونست
ازین گویم که چون گل غرق خونست
❈۲۳❈
دو خونین لاله بودند از یکی باغ
ز یک سینه دو دل لذت چشِ داغ
ولیکن مختصر می سازم اینجا
سخن بر داستان رام و سیتا
❈۲۴❈
چو یک کس را به زندان رو توان دید
حساب دیگری هم زو توان دید
در آن شب بیدل و با بخت در جنگ
چو مار خسته سر می کوفت بر سنگ
❈۲۵❈
ز خوناب جگر چشم تر انپاشت
به لب زهر و به دل الماس می کاشت
دمی و یک جهان غم گلو گیر
دلی و صد هزاران بند و زنجیر
❈۲۶❈
چو برف از ناامیدی دل فسرده
خنک تر از دم کافور خورده
دران شب کان بدش روز قیامت
به مه کرده سخن با صد ملامت
❈۲۷❈
مگر داری به خاطر کینۀ من
ک ه می سوزی چو دلبر سینۀ من
چرا جانم کباب از اخگرِ توست
نه آب زندگی در ساغرتوست
❈۲۸❈
و لیکن طالعم دارد گرانی
که می سوزم به آب زندگانی
در آن بی طاقتی گفت ای برادر
که دل برجا نماند و هوش در سر
❈۲۹❈
بر امید وفای عهد میمون
شد ابتر کار و بارم تا به اکنون
کنون خود کرده باید چاره خویش
نباید کرد ضایع عمر زین بیش
❈۳۰❈
چو بر پیمان وحشی دل نهادم
چه نقد عمر خود بر باد دادم
چنان دانم که بس ناحق شناس است
ز تیغ کین شاهی کم هراس است
❈۳۱❈
برو فردا طلب کن تا بیاید
که از مردان وفای عهد شاید
وگر عذری به پیش آرد چو نادان
زبان درکش بزن تیع سرافشان
❈۳۲❈
یقین دان بی وفا ر ا کشته باید
ببینم تا چه دیگر پیشم آید
وگر تدبیر نتوان کرد بسیار
که باشد کفر نومیدی ز دادار
کامنت ها