ملا مسیح:کهن تاریخدان عشق نامه چنین جنباند خونی نوک خامه
❈۱❈
کهن تاریخدان عشق نامه
چنین جنباند خونی نوک خامه
که چون بهر دلاسای دلارام
گرفت انگشتری هنونت از رام
❈۲❈
هزاران کس ز میمونان چیده
برای همرهی خود بر گزیده
دگر جامون و انگد نیز چون باد
روان گشتند با او بهر امداد
❈۳❈
نخستین چون پری را جست وجو کرد
سوی در بند کوهی بنده رو کرد
بسی جستند لیک از جستن کوه
نشد پیدا ز مقصد غیر اندوه
❈۴❈
به پیش آمد بیابانِ دگر باز
که پایانش ندیده وهم تکتاز
سراسر چون دل عاشق خرابی
چو چشم بیغمان، نادیده آبی
❈۵❈
بجزخورشید و گردون دیده در خواب
ندید آنجا نشان سبزه و آب
ز سایه دور همچون سایه از نور
بجز وحشت در آنجا کس نه معمور
❈۶❈
هوایش دشمن جان رستنی را
زمین خورده قسم آبستنی را
نه دشتی، دیولاخی بود جانکاه
که سر غول بیابان را زدی راه
❈۷❈
گرس نه تشنه، جستندی شتابان
بجز گردی ندیدند از بیابان
به صد سختی ز دشت محنت آن روز
برون بردند جان در سه شباروز
❈۸❈
همی جستند کوه و دشت و صحرا
بپیمودند راه شیب و بالا
بسی گشتند تا در آخر کار
به غارستان در افتادند چون مار
❈۹❈
دران غاران قضا را بود غاری
مهیب و سهمگین چون تیر ه ماری
سیه تر از درون زردگوشان
چون زندان خانۀ بیدادکوشان
❈۱۰❈
چه قعر غار تنگ و تیره منزل
چو چشم حاسد و دلهای مدخل
درو راهی چو رمز عشق باریک
چو گور ظالمان پر تنگ و تاریک
❈۱۱❈
شدند آن رستمان در چاه بیژن
بسان نقب زن در نقب کان کن
گرفته دست یکدیگر دران راه
چو میمونان به وقت آب در چاه
❈۱۲❈
در آن ظلمتکده رفتند پر دور
ندیده چشم شان تا هفته ای نور
عیان شد زان سیاهی پس سفیدی
چو صبحی بعد شام نا امیدی
❈۱۳❈
در آن غار سیه دیدند ماهی
مثال یوسفی در قعر چاهی
پری زادی چو در شب شبچراغی
نشسته در میان شاه باغی
❈۱۴❈
درون باغ زرین قصر و بامش
پری را سوم برنا بود نامش
سوی شان کرد رو آن حورزاده
که اینجاتان گذر چون او فتاده؟
❈۱۵❈
چو میمونان سخن زان بت شنفتند
جواب آنچه بشنفتند گفتند
بدو گفتند کاین جنت سرا چیست
تو خود گو کیستی وین گلشن از کیست؟
❈۱۶❈
صنم گفتا که من یزدان پرستم
به گوهر دختر من دیو هستم
پریزادم ندانم شیوه ریو
که جز طاعت نبوده کارِ من دیو
❈۱۷❈
هزاران سال طاعت کرده درخواست
چنین جایی که نتوان کردنش راست
دعای او اجابت یافت آسان
درین عالم بهشتش داد یزدان
❈۱۸❈
چو این گلگشت جا خلوت سرایست
کسی آگاه نی کین جا چه جایست؟
صبا را نیز بارِ آ مدن نیست
وگر آید ره بیرون شدن نیست
❈۱۹❈
درینجا نیست مهر و ماه را راه
که دارد از رخم هم مهر و هم ماه
ز شمع عارضم اینجاست روشن
یقین است این سخن دیگر مبر ظن
❈۲۰❈
مرا زین حسن بر خورشید ناز است
که گاه سجده بر خاک نیاز است
سخن گفت و در حیرت گشوده
به یک حیرت دو صد حیرت فزوده
❈۲۱❈
ز باغ خویش شهد و میوه و آب
نمود آن ماه وقف جمع احباب
چو مهمانان ز خوردن سیر گشتند
ز عجز روبهی چون شیر گشتند
❈۲۲❈
بگفتا چشم بندید آن مه نو
که بنمایم کنون راه بدر رو
چو دیده بسته یکدم آرمیدند
به دم خود را فراز کوه دیدند
❈۲۳❈
چو مشرف بود کوه شان به دریا
نشد ممکن سفرها پیش ازینجا
به دل کردند، گرما باز گردیم
نکرده کار یار خود، نه مردیم
❈۲۴❈
که رام جان به لب، چشم است در راه
چو با بی حاصلی رفتیم ناگاه
به نومیدی دهد جان رام در غم
ز مرگ او بمیرد مادرش هم
❈۲۵❈
درین صورت یقین بد کرده باشیم
هلاک رام ما خود کرده باشیم
به تدبیر حیات آن یگانه
بباید کرد ترک آب و دانه
❈۲۶❈
اجل چون وام جان از ما ستاند
برین امید شاید زنده ماند
قسم خوردند کان کو اهل نام است
بجز غم، خوردنی بر وی حرام است
❈۲۷❈
چو انگد بود زایشان ناز پرورد
نخستین ضعف دل در وی اثر کرد
از آن ضعف دل انگد گشت بیهوش
غم خود همگنان را شد فراموش
❈۲۸❈
نشسته زار میمونان سردار
پی تیمار بر بالین بیمار
کامنت ها