ملا مسیح:چو مهر از قعر این دریای اندوه علم زد بر فراز کوهۀ کوه
❈۱❈
چو مهر از قعر این دریای اندوه
علم زد بر فراز کوهۀ کوه
به کوه آن جمله میمونان دلتنگ
بهم جمع آمده بر تختۀ سنگ
❈۲❈
کز اینجا مقصد ما شهر لنکاست
صد و پنجاه فرسخ عرض دریاست
گذشتن نیست از وی سرسری کار
چو مردان زور خود سازید اظهار
❈۳❈
یکی گفتا که روز مردی و جنگ
توانم جستن از جا بیست فرسنگ
یکی سی کرد دعوی دیگر چل
فزون می گشت ره منزل به منزل
❈۴❈
به زعم یکدگر شد بیش تعداد
کشیده کار ت ا هفتاد و هشتاد
به دعوی خویش را هر فرد بستود
صفات خود کنان آن چون شب سود
❈۵❈
پس آنگه گفت انگد من به طفلی
نود می جستم از سفلی به علوی
پدر لیکن به من می گفت ای پور
به برجستن نشاید گشت مغرور
❈۶❈
که از ورزش فزاید کار و بارش
چو ورزش رفت نبود اعتبارش
جوابش داد جامون چون تو شاهی
ولیعهد خدیوی کجکلاهی
❈۷❈
به لشکر بایدت شد کارفرمای
به کار سهل خود چون می نهی پای
بدین پیری مرا هم هست یارا
که آسان بگذرم از روی دریا
❈۸❈
ولی مشکل که چون آنجا فتد جنگ
ز فرتوتی خود گردم سبک سنگ
بگویم حرفی از زور جوانی
نزیبد گرچه اندر ناتوانی
❈۹❈
که خندد همچو طفلان پیر تدبیر
چو از زور جوانی دم زند پیر
که من با راجه بل هم پنجه بودم
ز پیل و اژدها کم رنجه بودم
❈۱۰❈
شنیدستی که بر شکل برهمن
فریبی راجه بل چون داد باون
زمین را باشش و سه گام پیمود
در آن ساعت مرا ذوق سفر بود
❈۱۱❈
در آن فرصت که باون ساخت آن کار
بگشتم گرد عالم بست و یک بار
ز جا جستم چ و شیری کینه توزی
به ذوق سیر کوه قاف روزی
❈۱۲❈
چو آنجا مسکن روحانیان بود
هزاران دیو بر وی پاسبان بود
از آن دیوان به جنگم نره دیوی
نه دیوی کو به عفریتان خدیوی
❈۱۳❈
زده بر زانو م کوه گران سنگ
که چون کیوان کهن گشتم ازان لنگ
درین پیری جوان شد زخم سنگم
نه عذر لنگ می آرم که لنگم
❈۱۴❈
چه مشکل ورنه برجستن ز دریا
به ناخن کندمی با کوه لنکا
حدیث خویش چون آورد پایان
سخن را کرد رو سوی هنومان
❈۱۵❈
که کلی اعتماد شاه میمون
بود بر هر که عاقل چون بود چون
تو خود انصاف ده ای زاد هٔ باد
که رام انگشتری خود کرا داد
❈۱۶❈
تویی هدهد به بلقیس از سلیما ن
سوی ملک سبا باید شد از جان
توانی یک جهان عفریت را کشت
که داری خاتم جمشید در مشت
❈۱۷❈
ندانی اصل و نسل پاکت از چیست
به نیروی تو در گیتی کنون کیست
تو پورکیسری هستی به ظاهر
ولیکن زین حقیقت باش ماهر
کامنت ها