ملا مسیح:چو روشن گشت شب را جان تاریک به دیده شد فروغ صبح نزدیک
❈۱❈
چو روشن گشت شب را جان تاریک
به دیده شد فروغ صبح نزدیک
شدند آن تلخ گویان در شکر خواب
به تنها ماند سوزان شمع شب تاب
❈۲❈
هنون چون آشنا با ماه کم بود
به دانایی خرد را کار فرمود
همه افسانۀ ماه جگر سوز
به خود گفته ز حسرت تا به آن روز
❈۳❈
صنم چون سرگذشت درد بشنی د
برآورده سر و روی هنون دید
شه روحانیان یک هفته زان بیش
تسلّی را به آن ح ور غم اندیش
❈۴❈
نهانی کرده بود از حالش آگاه
که مانا قاصد رام است در راه
که چون بیند بدانسان با شکیبش
بدان صورت دهد دیگر فریبش
❈۵❈
از آن شادی به خود چون می نگنجید
نهان لیکن ز مکر دی و ترسید
به حال باز پرسش کرد تأخیر
زند بر دوغ دم کو سوزد از شیر
❈۶❈
به حیرانی به خود در ماند خورشید
چو ایمان در میان بیم و امید
هجوم شوق چون گشتنش زیادت
زدل بر صدق او جسته شهادت
❈۷❈
ز عشق و دل گواهی یافت بر صدق
چو خود در عشق راسخ یافت در صدق
پرند از ماه، بند از لعل ب گشاد
به مژده گوش دل بر گوش بنهاد
❈۸❈
که ای آن کس که بردی رام را نام
دلم را تازه گرداندی به پیغام
هنوزم گر چه نیکو نیست روشن
که تا فرقت کنم از دوست و دشمن
❈۹❈
نقاب از رخ، حجاب از دل گشودم
به نام رام دیدارت نمودم
طفیل دوست کردم جانفشانی
دگر خود دشمنی راون تو دا نی
❈۱۰❈
هنون دریافت مهر آن بت سیم
ز بالای درختش کرد تعظیم
فرود آمد برای پای بوسش
فزود اندیشۀ راون فسوسش
❈۱۱❈
نقاب افکند، مه را باز پوشید
ز چشمش رو، ز گوشش راز پوشید
بگفتا باد لعنت بر تو ای دیو
که نشناسی دگر کاری بجز ریو
❈۱۲❈
هنون انصاف داده بر وفایش
ولی ترسید پنهان از دعایش
بسان هدهد از پیغام زد دم
نشان جم پری را داد خاتم
❈۱۳❈
نگین دید و پری پرسید گریان
از آن هدهد نشانهای سلیمان
ز رنج راه، بر جستن ز دریا
فراوان آفرینها داد سیتا
❈۱۴❈
که گر صد جان و دل سازم فدایت
برون نایم ز شکر عذر پایت
مبادا چشم من محروم زان خار
که پایت دیده زو در راه آزار
❈۱۵❈
گشاد آنگه چو غنچه درج مرجان
جمال از پرده راز از پردهٔ جان
به حالی دید مه را زار میمون
که گر گویم کنون دلها شود خون
❈۱۶❈
دلش رشک کتان ماه دیده
به گلبرگش هزار آفت رسیده
مهش همچون گل پژمرده بی رنگ
ز غم، آیینۀ خورشید در زنگ
❈۱۷❈
نشسته حلقه مانا با دل ریش
هلال عید اند ر ماتم خویش
فتاده یوسف اندر چنگ گرگان
سرشکش خنده زن بر موج طوفان
❈۱۸❈
نه موج گریه با حسنش قرین بود
که دریا ماه را زیر نگین بود
به بحر غم فتاده گوهر عشق
چو خور سر تا قدم غرق زر عشق
❈۱۹❈
دمادم بر خیال روی جانان
ز چهره زر، ز دیده گوهر افشان
سرانگشتش به دندان گشته رنگین
به ناخن کنده از مه خال مشکین
❈۲۰❈
نشانده داغ حسرت نائب خال
فغانش یادگار بانگ خلخال
عیار غم ز ر رخساره او
الم در عسرت از نظار هٔ او
❈۲۱❈
به انواع کسوف آماده خورشید
به اقسام وبال آواره ناهید
بت آواره را میمون دانا
چو دلسوزان بسی داده دلاسا
❈۲۲❈
مکن دلتگ اندر شام تاریک
که شب را صبح اقبال است نزدیک
که رام و لچمن و سگریو میمون
سپاهی جمع کردند از حد افزون
❈۲۳❈
کمر بستند بهر فتح لنکا
خلاصت می کنند امروز فردا
چو اخبار تو ای ماه اندرین بوم
نبوده تاکنون بر رام معلوم
❈۲۴❈
از آن در آمدنها گشت تقصیر
مهیا بود ورنه جمله تدبیر
کنون از من چو یابد این خبر رام
به دم لنکا کند زیر و زبر رام
❈۲۵❈
پریرو شد به گفتار هنون شاد
چو خنده غنچۀ گل از دم باد
صنم سیتا چو نام رام بشنفت
گل پژمرده دیگر بار بشگفت
❈۲۶❈
فسرده چون چراغ ن یم روشن
رسیدش ناگهان از غیب روغن
دلش گشت از سخنهای هنون شاد
نگین دوست دید وغم شد از یاد
❈۲۷❈
بران شد تا ز خود هم یادگاری
فرستد بهر آن دلسوز یاری
به نزد خور فرستاد آن سیه روز
ز کاکل بند خود لعل شب افروز
❈۲۸❈
ز دود عنبرین، اخگر برآورد
ز شام تیره جان اختر برآورد
بداد آن ماهرو فرزند خورشید
سرشک خون چکید از چشم نومید
❈۲۹❈
به تریاک تسل ی بهر دلدار
به افسون بر کشید آن مهره از مار
هنون را پس زبانی داد پیغام
زمین بوسیده باید گفت با رام
❈۳۰❈
بده یادش از آن روزی که در باغ
که پور اندر شده بر صورت زاغ
ز آزارش به تو کردم شکایت
تو چشمش دوختی با صد کفایت
❈۳۱❈
کنون ای مهر تابان غیرتت کو
چهرشد مهر تو و آن غیرتت کو
پری را دیو چون دارد به زندان
تو خود گو این چه جرمست از سلیمان
❈۳۲❈
غلط گفتم چو در آتش فتد خس
ز طالع بایدش نالید نز کس
کامنت ها