ملا مسیح:چو حال لشکر دیوان تبه دید دل اندرجت از کینه بجوشید
❈۱❈
چو حال لشکر دیوان تبه دید
دل اندرجت از کینه بجوشید
گذشت از راستی و شد دغلباز
که خود را زاغ دید و رام شهباز
❈۲❈
به نزدیکی لنکا بود جایی
چو کوی دلبران جادو سرایی
چو چشم دوست کان ساحری بود
زیارت گاه سحر سامری بود
❈۳❈
ز خاکش تیره آب چاه بابل
دمیدی سبزه سان هاروت زان گل
بت افسونگری بودست هر سنگ
ز لنکا بود آن معبد دو فرسنگ
❈۴❈
گریزان چون ز جنگ یوز آهو
در آنجا رفته، شد مشغول جادو
پس از آتش پرستی سحره ا خواند
توقف کرد آنجا ساعتی ماند
❈۵❈
به آیینی که از برما درآموخت
بخُور هوم جادو یک به یک سوخت
برون آمد ز آتش صورت دست
به عهد او شده از بی غمی مست
❈۶❈
ز شادی سر برآورده چو شهباز
چو وهم از دیده غائب کرد پرواز
سواره بر ارابه گشت پران
سلاح جنگ جادوی فراوان
❈۷❈
به جنگ شیر آمد باز روباه
به حیله دست شیران کرد کوتاه
ستمکش چون بلای آسمانی
نظر را عزل کرد از دید ه بانی
❈۸❈
نه دیده پیکر آن نحس دیدی
نه گوش آواز شست او شنیدی
ز شستش جمله میمونان سردار
همی خوردند تیر بی کماندار
❈۹❈
به هرکس تیر جادویش رسیدی
شدی مار و به زخم اندر خزیدی
و زان مدهوش ماندی شخص افگار
نگشتی جز به روز حشر هشیار
❈۱۰❈
ز تیر سحر آن دیو فسونگر
شده یکبار بر هم جمله لشکر
همه گفتند کاینجا جز خطر نیست
که تیر آسمانی را سپر نیست
❈۱۱❈
ازین منصوبه ما از جان گذشتیم
بدین شطرنج غائب مات گشتیم
چنان زد تیرها آن تیره فرجام
که هم لچمن شده مدهوش و هم رام
❈۱۲❈
ازان ماران جادو را اثر بود
که افسونش از آن سو سیمبر بود
چو بخت خصم تخم خواب افشاند
از آن هر یک چو دیده بسته در ماند
❈۱۳❈
ز افسون خوانی عفریت ناپاک
فریدون شد اسیر مار ضحاک
همانا مار بو د آن عنبرین شست
که سرتا پای عاشق چون دلش خست
❈۱۴❈
به مار جادویی بسته سر شیر
گره ها بر زده چون بند شمشیر
چکان خونها ز زخمش چون می ناب
چو مستان شراب آلوده در خواب
❈۱۵❈
به خون مدهوش و لایعقل فتاده
که مست عشق را خونست باده
به خون غلطید چون گل نازنین بود
سنانها خار بند آهنین بود
❈۱۶❈
برون صد پاره چون جیب یتیمان
درون آواره چون جیب کریمان
ز هر مویش سنانی رفته بیرون
چو خورشیدی که باشد غرق در خون
❈۱۷❈
زمین گشته زخونابش شفق وام
که گردد بستر خور لعل در شام
خلیده در دلش الماس کین خار
چو گل خونین قبا و سینه افگار
❈۱۸❈
گلو افتاده از تابش دهل را
چو بلبل نوحه کرده مرگ گل را
دل از تن، تن ز جنبش پاره تر بود
که زخم تیغ عشقش کارگر بود
❈۱۹❈
مزعفر گشته رنگ لاله گون روی
خضابی کرده از خون مشکبو م وی
به پیکان خسته دل چون در شهوار
ز درش لعل رمان زاده بسیار
❈۲۰❈
نه خسته بود رام درد پرورد
ز تنگی پاره گشته جامۀ درد
تنش صد پاره چون تار کفیده
دلش چون ناردان در خون طپیده
❈۲۱❈
چو بوی گل شده حالش پریشان
چون خوی مل پس از مستی پشیمان
چو اندرجت چتان دید آشکارا
به سحر خویش تازان شد به لنکا
❈۲۲❈
به پی اش راون آمد کرد تقریر
که کشتم رام و لچمن را به تدبیر
به سر کج ماند تاج کی قبادی
به شادی زد به شهر اندر منادی
❈۲۳❈
همی بنواخت طبل شادمانی
که دشمن را سر آمد زندگانی
به سیتا داد فرمان کز سر بام
ببیند کشته افتاده تن رام
کامنت ها