مسعود سعد سلمان:دوش در روی گنبد خضرا مانده بود این دو چشم من عمدا
❈۱❈
دوش در روی گنبد خضرا
مانده بود این دو چشم من عمدا
لون انفاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا
❈۲❈
کلبه ای بود پر ز در یتیم
پرده ای پر ز لؤلؤ لالا
آینه رنگ عیبه ای دیدم
راست بالاش در خور پهنا
❈۳❈
مختلف شکل ها همی دیدم
کامد از اختران همی پیدا
افسری بود بر سر اکلیل
کمری داشت بر میان جوزا
❈۴❈
راست پروین چو هفت قطره شیر
بر چکیده به جامه خضرا
فرقدان همچو دیدگان هژبر
شد پدید از کران چرخ دو تا
❈۵❈
بر کران دگر بنات النعش
شد گریزان چون رمه ز ظبا
همچو من در میان خلق ضعیف
در میان نجوم نجم سها
❈۶❈
گاه گفتم که مانده شد خورشید
گاه گفتم که خفت ماه سما
که نه این می برآید از پس خاک
که نه این می بجنبد اندر وا
❈۷❈
من بلا را نشانده پیش و بدو
شده خرسند اینت هول و بلا
همت من همه در آن بسته
که مرا عمر هست تا فردا
❈۸❈
مویها بر تنم چو پنجه شیر
بند بر پای من چو اژدرها
ناله زار کرد نتوانم
که همه کوه پر شد ز صدا
❈۹❈
اشک راندم ز دیدگان چندان
کز دل سنگ بر دمید گیا
گر بخواهد از این همه غم و رنج
برهاند به یک حدیث مرا
❈۱۰❈
خاصه شهریار شرق علی
آن چو خورشید فرد و بی همتا
آن که در نام ها خطابش هست
از عمیدان عصر مولانا
❈۱۱❈
دولت از رأی او گرفته شرف
عالم از رأی او گرفته ضیا
خنجر عدل از او نموده هنر
گوهر ملک از او فزوده بها
❈۱۲❈
رأی او را ذلیل گشته قدر
عزم او را مطیع گشته قضا
تیغ او بر فنای عمر دلیل
جود او بر بقای عیش گوا
❈۱۳❈
بس نباشد سخاوت او را
زاده کوه و داده دریا
گر جهانی به یک عطا بدهد
از کف خویش نشمرد به سخا
❈۱۴❈
دیده عالم از تو شد روشن
نامه دولت از تو شد والا
ملک را رتبتی نماند بلند
که نفرمود شهریار تو را
❈۱۵❈
جز یکی مرتبت نماند که هست
جایگاه نشستن وزرا
بشتاب اندر آن که تا بکنی
روی داری همیشه در بالا
❈۱۶❈
ای چو بارنده ابر در مجلس
وی چو آشفته شیر در هیجا
باز سالی دو شد که در حضرت
نه ای از پیش تخت شاه جدا
❈۱۷❈
نه همی افتدت مراد سفر
نه همی آیدت نشاط غزا
باز بر ساز جنگ ایرا هست
خون به جوش آمده به مرگ و فنا
❈۱۸❈
زین کن آن رزم کوفته شبدیز
کار بند آن زدوده روهینا
دشت را کن به خنجرت جیجون
کوه را کن به لشگرت صحرا
❈۱۹❈
من از این قسم خویش می جویم
بازیی دیده ام درین زیبا
که به هر سو گذر کند سپهت
به هوا بر شود غبار و هبا
❈۲۰❈
من بگیرم غبار موکب تو
که بود درد را علاج و شفا
در دو دیده کشم که دیده من
گشت خواهد ز گریه نابینا
❈۲۱❈
در غم زال مادری که شده است
از غم و درد و رنج من شیدا
نیل کرده رخش ز سیلی غم
کرده کافور دیدگان ز بکا
❈۲۲❈
چون عصا خشک و رفت نتواند
در دو گام ای عجب مگر به عصا
راست گویی همی در آن نگرم
که چه ناله کند صباح و مسا
❈۲۳❈
زار گوید همی کجایی پور
کز غمت مرد مادرت اینجا
من بر این گونه مانده در فریاد
زآشنایان و دوستان تنها
❈۲۴❈
بستد از من زمانه هر چه بداد
با که کرده است خود زمانه وفا
زآن نیارد ستد همی جانم
که تو بخریده ایش و داده بها
❈۲۵❈
تا ضمیری است مرمرا به نظام
تا زبانی است مرمرا گویا
همتت را کنم به واجب مدح
دولتت را کنم به خیر دعا
❈۲۶❈
از چون من کس در این چنین جایی
چه بود نی جز دعا و ثنا
مر مرا داد رأی تو آرام
مر مرا کرد جود تو به نوا
❈۲۷❈
دستم از بخشش تو پر دینار
تنم از خلعت تو پر دیبا
شبی از من بریده نیست صلات
روزی از من بریده نیست عطا
❈۲۸❈
مر مرا آنچنان همی داری
که ز من هم حسد برند اعدا
کرد گفتار من به دولت تو
آب و خون مغز و دیده شعرا
❈۲۹❈
ایمنم زآنکه قول دشمن من
نشود هیچ گونه بر تو روا
زآنکه هرگز گزیده رأی تو را
هیچ وقتی نیوفتاد خطا
کامنت ها