مسعود سعد سلمان:ای به قدر از برادران برتر مر تو را شد برادر تو پدر
❈۱❈
ای به قدر از برادران برتر
مر تو را شد برادر تو پدر
مادر تو چو مادر پدرست
پس تو را جده باشد و مادر
❈۲❈
زان تو معبود گشته ای آن را
که زنش دخترست با خواهر
چون بزایی هم اندر آن ساعت
به سوی چرخ برفرازی سر
❈۳❈
باز هر بچه ای که زاد از تو
در نفس های تو برآرد پر
جایگه های تو چو دشت و چو کوه
خوردنی های تو چو خشک و چو تر
❈۴❈
گاه زر باشی و گهی یاقوت
گاه باشی عبیر و گه عنبر
روی بنمای کاندرین زندان
هستیم چون دو دیده اندر خور
❈۵❈
هم دواجی مرا و هم جبه
هم لحافی مرا و هم بستر
گوهر تو در آفرینش هست
برتر و پاک تر ز هر گوهر
❈۶❈
در سرشت تو مهر باشد و کین
خلق را از تو خیر زاید و شر
حشمت طاهر علی شده ای
بر ولی و عدو به نفع و به ضر
❈۷❈
داند ایزد که من نشاط کنان
کردم از بهر خدمت تو سفر
خویشتن جمله در تو پیوستم
راست گویم همی به حق بنگر
❈۸❈
از بزرگی کنون روا داری
که بمیرم چنین به حبس اندر
گر بدانم که هیچگونه مرا
گنهی مضمرست یا مظهر
❈۹❈
در شهنشاه عاصیم عاصی
در خداوند کافرم کافر
چون امیدم بریده شد ز خلاص
چه نویسم ز حال خود دیگر
❈۱۰❈
حال اطفال من چگونه بود
گر رسدشان ز من به مرگ خبر
بیش ازین حال خود نخواهم گفت
راضیم راضیم به هر چه بتر
❈۱۱❈
همه کوتاه کردم و گشتم
قانع و خوش به هر قضا و قدر
چند از این کاشکی و شاید بود
چند باشد ز چند و چون و اگر
❈۱۲❈
دل ازین حبس و بند خوش کردم
مگر این عمر بگذرد به مگر
چون همه بودنی بخواهد بود
آدمی را چه فایده ز حذر
❈۱۳❈
تو خداوند شاد و خرم زی
سال مشمر ز عمر قرن شمر
هیچ انده مخور که دولت تو
سازد اسباب تو همی در خور
❈۱۴❈
که شد آب حیات جان افزا
بر کف تو نبیند در ساغر
بد این روزگار بدخو را
نبود بر تو هیچ وقت گذر
❈۱۵❈
باز بازیچه ای برون آورد
گردش این سپهر بازیگر
باد بنگر که در نوشت از باغ
بیرم چین و دیبه ششتر
❈۱۶❈
تخت ها گشته ز آهن و پولاد
همه زنجیرها بروی شمر
هر زمانی چو نوعروسان مهر
درکشد روی خوب در معجر
❈۱۷❈
خشک شد سیب لعل را همه خون
در تن از بیم باد چون نشتر
زانکه نارنگ را بدید که باد
همه رویش بخست زیر و زبر
❈۱۸❈
راست چون ساقی تو بر کف دست
جام زرین نهد همی عبهر
از شکوفه ربیع بزم تو شد
گونه آبی و ترنج اصفر
❈۱۹❈
شاد و خرم نشین و باده ستان
از بت سرو و قد مه منظر
چو رخ و قد و چشم و عارض او
به جمال و بها و زینت و فر
❈۲۰❈
نه نگاریده خامه مانی
نه ترازیده رنده آذر
روی نعمت به چشم شادی بین
صحن دولت به پای فخر سپر
❈۲۱❈
سر بخت تو سبز باد چو مورد
قد قدر تو راست چون عرعر
بر سر جاه تو عمامه عز
بر تن عیش تو لباس بطر
❈۲۲❈
چون مه نو زمان زمان افزون
عز و جاه تو از شه صفدر
ملک شاه بند شهر گشای
خسرو پیل زور شیر شکر
❈۲۳❈
ملک او باد هفت کشور و باد
امر و نهیش روان به هر کشور
از جمالش فروخته ایوان
وز کمالش فراخته افسر
❈۲۴❈
پادشاهی او و دولت تو
ثابت و پایدار تا محشر
بر من این شعرها به عیب مگیر
خواجه بوالفتح راوی مهتر
❈۲۵❈
که چنین مدح بس شگفت بود
از چو من عاجز و چو من مضطر
در چنین بند لنگ مانده و لوک
در چنین سمج کور گشته و کر
❈۲۶❈
تو به آواز جانفزای بدیع
عیب هایی که اندروست ببر
کامنت ها