مسعود سعد سلمان:دولت مسعودی با روزگار چون تن و جان گشت بهم سازگار
❈۱❈
دولت مسعودی با روزگار
چون تن و جان گشت بهم سازگار
تاج همی گوید جاوید باد
شاه زمانه ملک روزگار
❈۲❈
بخت همی گوید پاینده باد
دولت و اقبال شه تاجدار
خسرو مسعود که بر تخت او
گردون کردست سعادت نثار
❈۳❈
ای به تو افراخته سر مملکت
وی به تو افروخته دل روزگار
ذات تو آن گوهر کز لفظ آن
عقل نداندش گرفتن عیار
❈۴❈
قدر تو آن چرخ که گویی مگر
چرخ مثالیست از آن مستعار
ملک نشاندست تو را بر کتف
عدل گرفته ست تو را در کنار
❈۵❈
زی تو کند عدل همه التجا
وز تو کند ملک همه افتخار
روی کمال از تو فزودست فر
شاخ امید از تو گرفته ست بار
❈۶❈
مایه مهر تو نبیند زیان
باده جود تو نیارد خمار
چرخ چو رای تو نیابد مجال
کوه چو گنج تو نیابد یسار
❈۷❈
لطف تو تن را نکند ناامید
عنف تو جان را ندهد زینهار
خشم ندیدست چو تو کینه توز
حلم ندیدست چو تو بردبار
❈۸❈
هرگز بی مهر تو عنصر ز طبع
ممکن نبود که پذیرد نگار
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح به هم سازوار
❈۹❈
ای ملک پیلتن شیر زور
پیل عزیز از تو شد و شیرخوار
شیر شکاری تو و از هول تو
شیر نمی یارد کردن شکار
❈۱۰❈
در کف تو بر تن بشکست خورد
گردن شیران سر آن گاوسار
چرخ ز تو کور شود روز رزم
مهر ز تو نور برد روز بار
❈۱۱❈
ملک سواری تو به میدان ملک
ملک چو تو نیز نبیند سوار
قوت دولت ز تو شد مجتمع
قاعده دین به تو گشت استوار
❈۱۲❈
گوید هر لحظه زبان شرف
احسنت احسنت زهی شهریار
چون ز تف حمله گردنکشان
جوش برآید ز دل کارزار
❈۱۳❈
خنجر خونریز بلرزد چو برق
نیزه دلدوز بپیچد چو مار
پشت زمین چست بپوشد سیاه
روی هوا پاک بگیرد غبار
❈۱۴❈
گردد در برها دمها خبه
ماند اندر تن ها جانا بشار
پیچد در دل جزع گیر گیر
گریه بر تن فزع زار زار
❈۱۵❈
تو ملکا در سلب آهنین
خیر چو روئین و چو اسفندیار
در کفت آن گوهر الماس رنگ
تشنه به خون لیک بسی آبوار
❈۱۶❈
زیر تو آن هیکل گردون نهاد
ره برو دریا درو صحرا گذار
باد شتابی که نیابد درنگ
آتش خیزی که نگیرد قرار
❈۱۷❈
تو ز چپ و راست چو رعد و چو برق
زود بر آری ز جهانی دمار
دشت شده از سر تیغ تو رود
کوه شده از پی پیل تو غار
❈۱۸❈
دشمن دین چون ز تو ناشاد شد
شاد زی ای شادی هر شاد خوار
بنده ز مدح تو اگر عاجزست
عذرش بپذیر و شگفتی مدار
❈۱۹❈
گفت نداند به سزا در جهان
صد یک مدح تو چو بنده هزار
در سخن این مایه به هم کرد و بس
این تن بس سست و دل بس فگار
❈۲۰❈
گوهر زاید پس ازین طبع من
گر تو بر او تابی خورشیدوار
باز همان شیر دژ آگه شوم
کز من بی شیر شود مرغزار
❈۲۱❈
باز همان گردد طبعم که بود
گر کندم خدمت شاه اختیار
کز نظر رأی تو هر پاره چوب
گردد پیروزتر از روزگار
❈۲۲❈
این چه حدیث است کز اینگونه شد
عارض مشکینم کافور سار
شست دوتا کرد مرا همچو شست
سال بدین جای رسید از شمار
❈۲۳❈
نیستم امسال به طبع و به تن
آنکه همی بودم پیرار و پار
آری نومید نباشم ز خود
گر چه دلم زار شد و تن نزار
❈۲۴❈
باشد ممکن که جوانم کند
دولت و اقبال شه بختیار
تا نبود جرم زمین چون هوا
تا نبود طبع خزان چون بهار
❈۲۵❈
چون مه روشن نبود تیره شب
چون گل تازه نبود خشک خار
هر چه زمینست به خنجر بگیر
هر چه جهانست به دولت بدار
❈۲۶❈
مهری و چون مهر به شادی بتاب
ابری و چون ابر به رادی ببار
در همه گیهانت چو اختر مسیر
بر همه گیتیت چو گردون مدار
❈۲۷❈
یمن به هر جای تو را بر یمین
یسر به هر کار تو را بر یسار
کامنت ها