مسعود سعد سلمان:بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
❈۱❈
بگشاد خون ز چشم من آن یار سیم بر
چون بر بسیج رفتن بستم همی کمر
او آفتاب و همچو مطر اشکش و مرا
در آفتاب نادره آمد همی مطر
❈۲❈
گه روی تافت گاه ببوسید روی من
گه بر بکند و گاه گرفت او مرا به بر
گه گفت اگر توانی ایدر مقام کن
گه گفت اگر توانی با خود مرا ببر
❈۳❈
گفتم که حاجتم به تو افزون کنون از آنک
حاجت فزون بود به مه ای ماه در سفر
نه نوگلی و شکر دانم که چاره نیست
از آفتاب و باران کس را به راه در
❈۴❈
ترسم ز آفتاب فرو پژمری چو گل
بگدازی ای نگار ز باران تو چون شکر
و ایدر مقام کردن دانی که چاره نیست
چون داد روی سوی سفر نازش بشر
❈۵❈
بدرود کردم او را وز وی جدا شدم
در پیش برگرفتم راهی پر از عبر
در بیشه ای فتادم کاندر زمین او
مالیده خون جانوران و بریده سر
❈۶❈
نه ز انبهی تواند آمد به گوش بانگ
نه ز دیدگان تواند رفتن برون نظر
چون سرگذشت مجنون پر فتنه و بلا
چون داستان وامق پرآفت و خطر
❈۷❈
زان آمدم شگفت که از بس بلا و شور
در وی چگونه یارد رستن همی شجر
شد بسته مرکبان را دم از برای آن
کامد به گوش ایشان آواز شیر نر
❈۸❈
آمد برون ز بیشه یکی زرد و سرخ چشم
لاغر میان و اندک دنبال و پهن سر
رویش چراست زرد نترسیده او ز کس
چشمش چراست سرخ نبودش شبی سهر
❈۹❈
می جست همچو تیر و دو چشمش همی نمود
مانند کوکب سپر از روی چون سپر
مانند آفتاب همی رفت و بر زمین
همچون مجره پیدا از پنجه هاش اثر
❈۱۰❈
از سهم روی و بانگ نخیز و گریز او
هر زنده چشم و گوش همی داشت کور و کر
آنجا که قصد کرد بسان قضاش دید
وانچش مراد بود بیامدش چون قدر
❈۱۱❈
آتش نهاد و خیره بود در میان آب
خورشید رنگ و تیره از او جان جانور
ماننده خور است همیشه به طبع گرم
آری شگفت می نبود گرم طبع خور
❈۱۲❈
از بهر چیست تارک جوشان و ترش روی
چون یافته است دانم بر جانور ظفر
در سهم و جنگ داند رفتن همی چو تیر
وز بد چو تیغ کرد نداند همی حذر
❈۱۳❈
هست او قوی دل و جگرآور ز بهر آنک
باشد طعام او همه ساله دل و جگر
گشت او دلیر و نامور از بهر آنکه او
بسیار برد جان دلیران نامور
❈۱۴❈
خورشید رنگ و فعل شهابست بهر آنک
در مرغزار چون فلک او را بود ممر
گفتم که یارب او را بگمار و چیره کن
بر دشمنان صاحب کافی پر هنر
❈۱۵❈
منصوربن سعید بن احمد که در جهان
چون فضل نامور شد و چون جود مشتهر
گر طول و عرض همت او را داردی سپهر
خورشید کی رسیدی هرگز به باختر
❈۱۶❈
ور آفتاب بودی چون مهر او به فعل
جز جانور نبودی در سنگ ها گهر
ای مدحتت به دانش چون طبع رهنمای
وی خدمتت به دولت چون بخت راهبر
❈۱۷❈
جز خدمت تو خدمت کردن بود ریا
جز مدحت تو مدحت گفتن بود هدر
جودت به خاص و عام رسیده چو آفتاب
فضلت چو روزگار گرفته ست بحر و بر
❈۱۸❈
چرخی و از تو باشد چون چرخ نیک و بد
بحری و از تو خیزد چون بحر نفع و ضر
با رتبت تو گردون بی قدر چون زمین
با هیبت تو آتش بی تاب چون شرر
❈۱۹❈
در جسم ها هوای بقای تو چون روان
در چشم ها جمال لقای تو چون بصر
من مدحت تو گفت ندانم همی تمام
مانند تو تویی و سخن گشت مختصر
❈۲۰❈
معشوق تا چو زر ز کف من جدا شده ست
او را همی بجویم در خاک همچو زر
از فضل خویش دایم رنجور مانده ام
شاخ درخت رنج بود دایم از ثمر
❈۲۱❈
یک همت تو حاصل گرداندم همم
یک فکرت تو زایل گرداندم فکر
از آتش فراق دل آتشکده شده ست
وز آب این دو دیده کنارم همی شمر
❈۲۲❈
از بس سمر که گفته ام اندر فراق دوست
همچون فراق گشته ام اندر جهان سمر
چون مهرباد روز بقای تو بی ظلام
چون چرخ باد ساعت عمر تو بی عبر
❈۲۳❈
ماه تو با جلالت و عز تو با ثبات
عمر تو با سعادت و عیش تو با بطر
کامنت ها