مسعود سعد سلمان:چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایه زمین زاستر
❈۱❈
چو روشن شد از نور خور باختر
شد از چشم سایه زمین زاستر
بر آورد خورشید زرین حسام
فرو رفت مه همچو سیمین سپر
❈۲❈
چو خورشید تابان و سرو روان
نگارین من کرد بر من گذر
به دست اندرون بی روان نوان
ز من در غم عشق نالنده تر
❈۳❈
ز تیمار آن لعبت زهره فعل
ز هجران آن روی خورشید فر
بدو گفتم ای بهتر از جان و دل
چو بردی دل من کنون جان ببر
❈۴❈
دلم همچو زهره است در احتراق
تنم همچو خورشید اندر سفر
چرا هر شبی ای دلارام یار
چرا هر زمان این نگارین پسر
❈۵❈
به دشت دگر بینمت خوابگاه
ز حوضی دگر بینمت آبخور
تو را ای چو آهو به چشم و بتگ
سگانند در تک چو مرغی بپر
❈۶❈
چرا با تو سازند کاهو و سگ
نسازند پیوسته با یکدگر
تو را شب به صحرا نمد پوششست
تو را روز بر که فلاخن کمر
❈۷❈
چو خورشید رنجت نیاید ز سیر
چو نرگس زیانت نداری سهر
مهی تو که هرگز نترسی ز شب
گلی تو که تازه شوی از مطر
❈۸❈
چو نیلوفر انس تو با جوی آب
چو لاله همی جای تو در خضر
بریده به حکمت سراپای تو
بسفته به نیرنگ پهلو و بر
❈۹❈
به حیلت کنند از شکر نی جدا
تو مقرون کنی نی همی با شکر
نی ناتوان چون درنگ آورد
دل اندر نشاط و تن اندر بطر
❈۱۰❈
چون در سفته وز آب زاده چو در
چو زر زرد و از خاک زاده چو زر
شد او کهربا رنگ چون گشت خشک
زمرد صفت بود تا بود تر
❈۱۱❈
چو شخصیست در وی نفس چون روان
چو شاخیست زو شادمانی ثمر
بسی بوده همشیره با شاخ گل
بسی بوده همخوابه با شیر نر
❈۱۲❈
چو شخص دلیران همه پر ز زخم
چو دست عروسان همه در صور
سرش گوش گشتست و چشمش دهان
سراید به چشم و نیوشد به سر
❈۱۳❈
چو عاقل همی تا نگوید سخن
ازو هیچ پیدا نیاید هنر
چو بلبل شد او بر گل روی دوست
نوا می زند وقت شام و سحر
❈۱۴❈
تو گویی که طوطیست اندر سخن
که از آب گردد همی گنگ و کر
چو قمری همی نالد و همچو او
ز گردنش طوقی به گردنش بر
❈۱۵❈
زبان نیست او را و جان نی ولیک
ز دست تو گویاست چون جانور
دم تو مگر مدحت صاحب است
کز او گنگ گویا شد و با خطر
❈۱۶❈
عمیدی که اخبار او همچو دین
رسیده است در هر بلاد و کور
ابونصر منصور کاندر جهان
شده نام او چون هنر مشتهر
❈۱۷❈
ازو خلق او چون ز گردون نجوم
وزو لفظ او چون ز دریا درر
ز حرص عطا خواهد اندامهاش
که هر یک شود دست و پا شد گهر
❈۱۸❈
چنان کز پی شکر او مادحش
زبان خواهد اندام ها سر به سر
بزرگا سزد گر کنی افتخار
که بی شک جهان را تویی مفتخر
❈۱۹❈
تو را صدق بوبکر و علم علی
تو را فضل عثمان و عدل عمر
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامکاری بصر
❈۲۰❈
که کرد از حوادث سپر جاه تو
که تیر قضا شد بر او کارگر
بنامت که زد دست در شاخ خشک
که چون نخل مریم نیاورد بر
❈۲۱❈
چو مدح تو را گفت نتوان تمام
هیم جای کردم سخن مختصر
همی چون سکندر بگشتم از آنک
بماند به هر شهر از من اثر
❈۲۲❈
سکندر ندید آب حیوان و من
همی بینم اینک به جام تو در
گر از مجلس تو بیایم قبول
بسان سکندر شوم بی مگر
❈۲۳❈
به تاریکی روزگار اندرون
به دست آیدم کان گوهر دگر
بزی تا بتابد همی مهر و ماه
بمان تا بماند همی بحر و بر
❈۲۴❈
به چشم بقا روی اقبال بین
به پای طرب فرش دولت سپر
بپای و ببال و ببار و بتاب
چو کوه و چو سرو و چو ابر و چو خور
❈۲۵❈
مراد و نشاط و خزینه جهان
بیاب و ببین و بپاش و بخور
کامنت ها