مسعود سعد سلمان:همی گذشت به میدان شاه کشور عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر
❈۱❈
همی گذشت به میدان شاه کشور
عظیم شخصی قلعه ستان و صفدر
بسان گردون رفتار و رنگ و فعلش
چو ماه بر روی آئینه منور
❈۲❈
چو چرخ و عقدش تابان بسان انجم
چو ابر و برقش غران به جای تندر
نه باد لیکن در جنگ باد صولت
نه کوه لیکن در حمله کوه پیکر
❈۳❈
بسان مرکز بر مرکز معلق
به زیر گنبد چون گنبد مدور
به پای گرد برآرد ز کوه بابل
به یشک خاک برآرد ز حصن خیبر
❈۴❈
به گاه رفتن ماننده سماری
چهار پایش مانند چار لنگر
گه دویدن مانند اسب تازی
رونده اسبی از نیکویی مصور
❈۵❈
زمین نوردی زین خنگ زیور اسبی
که هست زیور اسبان خنگ زیور
سرین و گردن و پشت و برش مسمن
میان گرده و پای و رخش مضمر
❈۶❈
به گاه جستن مانند برق لامع
گه دویدن مانند باد صرصر
به شکل چنبر ناوردگاه سازد
وگر بخواهی بیرون جهد ز چنبر
❈۷❈
چو چرخ محور گردد به گاه جولان
چنانکه گردد زو خیره چرخ محور
نه از مؤخر پیدا ورا مقدم
نه از مقدم پیدا ورا مؤخر
❈۸❈
زوهم پیش شود او گه دویدن
اگر کنندش با وهم هیچ همبر
چنان دود چو دوانی برابر او را
که پای بیرون بنهد ز خط مسطر
❈۹❈
ز هیچ چیز نترسد بسان نیزه
ز هیچ باک ندارد بسان خنجر
چگونه خنجری آن خنجری که وصفش
همی نگنجد کس را به خاطر اندر
❈۱۰❈
سپهر صورت تیغی که از صحیفه ش
به جای زهره و تیر و نجوم دو پیکر
هزار کوکب مریخ گشته پیدا
که حکمشان همه نحسست بر عدو بر
❈۱۱❈
چو وهم لابد اندر شود به هر دل
چو عقل ناچار اندر شود به هر سر
ز گونه گونه عرضهاست پر جواهر
ولی جواهر او را عرض چو جوهر
❈۱۲❈
چنین شنیدم از مردمان دانا
که می بسنبد الماس گوهرآور
دروست گوهر و الماس طبع تیغش
چرا نسنبد الماس وار گوهر
❈۱۳❈
چو چرخ و نورش مانند نور کوکب
چو آب و فعلش مانند فعل آذر
ز نور او شده روز حسود مظلم
ز صفوتش شده عیش عدو مکدر
❈۱۴❈
چو وصل شاه جهان یافت او ز شادی
عروس وار بیاراست تن به زیور
چو نوعروسان زین روی دایم اکنون
گهی لباسش احمر بود گه اخضر
❈۱۵❈
هر آن تنی که بدین تیغ گشت بی جان
نباشد او را هول نکیر و منکر
غذای او همه مغز عدوی بی دین
لباس او همه از خون مرد کافر
❈۱۶❈
چو آتشست و بسوزد دل مخالف
وز آب گردد افزون فروغ اخگر
هر آنکه روزی در دهر گشت کشته
ازو طلب کند او جان به روز محشر
❈۱۷❈
اگر نداری باور همی حدیثم
ازو بری به گه کارزار کیفر
همیشه باشد ازو مملکت به رونق
چو کلک باشد با او همیشه یاور
❈۱۸❈
چگونه کلکی کلکی کزو بزاید
هزار معنی چون زاید ز مادر
چو یار دلبر معشوق و سرو قامت
چو مرد بیدل گریان و زرد و لاغر
❈۱۹❈
چو کار گیتی بسته گره ز گیتی
چو رنگ خورشید رنگش ز تابش خور
بسان ماه و چو پیدا شد از سپهرش
به نور معنی گردد سپهرش انور
❈۲۰❈
چو از سپهر فرو شد چو ماه روشن
شود سپهرش تاری و تیره یک سر
به رنگ زر شده بیماروار و او را
ز مشک بالین و ز سیم ناب بستر
❈۲۱❈
اگر ز بالین تیره شود سر او را
ولیک تنش به بستر همه منور
ز بیم آنکه سر او چو تنش گردد
همی خضاب کند سر به مشک اذفر
❈۲۲❈
بسان مستان از ره رود به یک سو
ز باده گویی خورده ست یک دو ساغر
از آنکه در خم مانند رنگ و بویش
به رنگ لعل بدخشی و بوی عنبر
❈۲۳❈
به جامی از وی گردد غمی نشاطی
به جرعه از وی گردد جبان دلاور
به جام زرین همچون گل موجه
درونش احمر باشد برونش اصفر
❈۲۴❈
گهی چو مرد معمر ولیکن از او
شود به طبع جوان مردم معمر
معین من به گه مدح شاه عالم
که هست بر همه شاهان دهر سرور
❈۲۵❈
امیر غازی محمود سیف دولت
خدایگان جهان شاه دادگستر
شهی که دارد ظاهر چو پاک باطن
شهی که دارد مخبر چو خوب منظر
❈۲۶❈
مراد او را گشته قضا متابع
هوای او را گشته قدر مسخر
زمین ز پایه تختش فزود رتبت
فلک ز عالی قدرش گرفت مفخر
❈۲۷❈
شده ز سهمش تاری هزار خانه
شده ز نامش روشن هزار منبر
سپید گشته به مدحش هزار خاطر
سیاه گشته ز شکرش هزار دفتر
❈۲۸❈
به گاه بخشش مانند حاتم طی
به گاه کوشش مانند رستم زر
نه با سنانش جوشن بود چو جوشن
نه با حسامش مغفر بود چو مغفر
❈۲۹❈
به خواب دید غضنفر حسام او زآن
ز تب نباشد خالی تن غضنفر
ز بس که شاهان بوسند فرش او را
شدست فرشش ز آثار لب مجدر
❈۳۰❈
به پیش خاطر او آفتاب تاری
به نزد همت او آسمان محقر
شها ز عدل تو چونان شدست گیتی
که باز جفت شد از بیم با کبوتر
❈۳۱❈
شده نگون ز نهیب تو تاج کسری
شده خراب ز بیم تو قصر قیصر
منور است به رأی تو هفت گردون
مزین است به روی تو هفت کشور
❈۳۲❈
فراخته ست برای تو چتر و رایت
فروخته ست به فر تو تخت و افسر
ز نور روی تو عالم شدست روشن
ز بوی خلق تو گیتی شده معطر
❈۳۳❈
همی سعود بود حکم نجم زهره
چو گشت رای تو شاها برو مجاور
بلند گردون با همتت زمین است
بزرگ دریا با فک تست فرغر
❈۳۴❈
ز ذوالفقار تو آن دیده اند شاهان
که خلق دیدند از ذوالفقار حیدر
به نزد خلق ظفر زآن ستوده باشد
که مر حسام و سنان تراست رهبر
❈۳۵❈
اگر چه شعر رهی نیست شهریارا
به لفظ و معنی با شعرها برابر
ز دق مسلم باشد ز عیب خالی
نباشد از سخن هیچ کس مزور
❈۳۶❈
چو بنده پیش تو مدحت کند روایت
دهان بنده به مدحت شود معنبر
هر آن مدیح که خالی بود ز نامت
بودش معنی منحول و لفظ ابتر
❈۳۷❈
سخن به مدح تو نازد خدایگانا
چنانکه اخبار از هاشمی پیمبر
نکرد شاها بنده هیچ وصف نادر
که در صفات معانی نشد مکرر
❈۳۸❈
تمام کرد یکی مدحتی چو بستان
ز وزن و معنی لاله ز لفظ عبهر
چنانکه راشدی استاد این صناعت
کند فضایل آن پیش شه مفسر
❈۳۹❈
بدیهه گفته ست اندر کتابخانه
به فر دولت شاهنشه مظفر
بدان طریق بنا کردم این که گوید
حکیم راشدی آن فاضل سخنور
❈۴۰❈
رونده شخصی قلعه گشای و صفدر
پناه عسکر و آرایش معسکر
مفاعلن فعلاتن مفاعلن فع
ز وزن مجتث باشد به وزن کمتر
❈۴۱❈
خدایگانا امروز راشدی را
به فر دولت سلطان ابوالمظفر
رسید شعر به شعری و شد به گیتی
چو جود کف تو اشعار او مشهر
❈۴۲❈
ز شعر اوست همه شعرهای عالم
چنانکه هست همه فعل ها ز مصدر
چو نثر او نبود نثر پر معانی
چو نظم او نبود نظم روح پرور
❈۴۳❈
اگر نباشد پیشت رهی مصدق
وگر نداری مر بنده را تو باور
حدیث کردن بی حشو او نگه کن
بدین قصیده که امروز خوانده بنگر
❈۴۴❈
دهند بی شک افاضل بدان گواهی
اگر به فضلش سازد رهیت محضر
هر آنکه یارش اقبال شاه باشد
طریق شعر بود نزد او میسر
❈۴۵❈
خدایگانا می خور به شاد کامی
به لحن چنگ و به آرامی نای و مزمر
به روی حوری رویش چو نقش مانی
ز دست ترکی قدش چو سرو کشمر
❈۴۶❈
به روی ماه تمام و به چشم نرگس
به زلف عنبر ناب و به قد صنوبر
به آب رویش نور جمال پیدا
به خم چشمش سحر حلال مضمر
❈۴۷❈
زیاد بادت از بخت هر زمان عز
فزونت بادا در ملک هر زمان فر
همیشه تا ز زمین بردمد بنفشه
همیشه تا ز فلک می بتابد اختر
❈۴۸❈
به فر و شادی و لهو و نشاط بنشین
ز عمر و دولت و شادی ملک بر خور
همیشه دولت تو یاور و مساعد
همیشه ناصر تو ایزد کروگر
❈۴۹❈
زمانه رای تو را گشته همچو بنده
سپهر قدر بلند تو را چو چاکر
همیشه چتر تو را یمن و فتح همره
همیشه تیغ تو را نصر و سعد همبر
کامنت ها