مسعود سعد سلمان:ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
❈۱❈
ایا نسیم سحر فتح نامه ها بردار
به هر ولایت از آن فتح نامه ای بسیار
ز فخر منشین جز بر سر شهان بزرگ
ز عز مسپر جز دیده ملوک کبار
❈۲❈
بدین مهینی اخبار خلق نشنیدست
مگر نگویی در کوه و بیشه این اخبار
به کوه و بیشه نماند پلنگ و شیر از بیم
چه گیرد آن گه شاه جهان به روز شکار
❈۳❈
مبشران را راه گذر بیارایند
به هر ولایت رسم این چنین بود ناچار
مبشری تو و آراسته ست راه تو را
بهار تازه و نوروز خرم از گلزار
❈۴❈
خوازه بست ز گلبن همه فراز و نشیب
بساط کرد ز سبزه همه جبال و قفار
به باغ بلبل و قمری و عندلیب از لهو
کشیده الحان چون ارغنون موسیقار
❈۵❈
بدین بشارت چون بگذری به هر کشور
فشاند ابر هوا بر تو لؤلؤ شهوار
ز بهر آنکه مگر بر زمین مقام کنی
زمین بپوشید از سرخ گل شعار و دثار
❈۶❈
بدان که تا نرسد بر تو تابش خورشید
کشید چرخ مظله ز گونه گونه بخار
به بوستان و به باغ از برای دیدن تو
ز بس شکوفه سراپای دیده گشت اشجار
❈۷❈
به باغ برگذری شاخ ها ز میوه و گل
دو تا شوند به خدمت به پیش تو هموار
ازین نشاط ببالد چنار و سرو سهی
ز لهو لعل شود روی لاله و گلنار
❈۸❈
ایا نسیم سحر عنبرین دم تو کنون
کند زمین و هوا را چو کلبه عطار
بدین خبر تو جوانی دهی به عالم پیر
کنی چو خلد جهان را ز نعمت بسیار
❈۹❈
کنون ز فر تو در باغ ها پدید آمد
ز جنس جنس نبات وز گونه گون ازهار
ره تو سر بسر آراست نوبهار گزین
تو می خرام به صد مرتبت مبشر وار
❈۱۰❈
به هفت کشور چون این خبر بگویی تو
ملوک جان و روان پیش تو کنند نثار
پیام خواهم دادن تو را به هفت اقلیم
چو فتح نامه بدادی پیام هم بگزار
❈۱۱❈
تو خود مشاهد حالی و بوده حاضر
به کارزار شهنشه پیام من به چه کار
بگو که چون ملک عصر سیف دولت و دین
خدایگان جهان خسرو صغار و کبار
❈۱۲❈
ز بهر نصرت اسلام را ز دارالملک
به بوم هند در آورد لشکر جرار
بدان که تا نبود لشکری گران و بزرگ
خیاره کرد ز لشکر چهل هزار سوار
❈۱۳❈
چو چرخ کینه کش و چون زمانه با قوت
چو ابر طوفان فعل و چو ابر صاعقه بار
رهی گرفته به پیش اندرون دراز و مهیب
همه زمینش سنگ و همه نباتش خار
❈۱۴❈
شعاع کوکب ثابت به چرخ بر رهبر
مسیر دیو دژآگه به خاک بر هنجار
همی خرامید اندر میان هندستان
فراشته سر رایت به گنبد دوار
❈۱۵❈
سپهر نیک سگال و زمان فرمان بر
خدای راهنمای و ملایکه انصار
بدو ملوک ز اطراف روی بنهادند
چنان که آید از آفاق سوی بحر انهار
❈۱۶❈
کمینه خدمت هر یک ز تن که صد بدره
کهینه هدیه هر یک ز جامه صد خروار
گهی گذاشت حصار و گهی گذاشت زمین
گهش مقام به بیشه گهش نزول به غار
❈۱۷❈
چو می گذشت گذر کرد رایت عالیش
به گرد تیره بپوشید چرخ آینه وار
حصار اگره پیدا شد از میانه گرد
بسان کوه بر او باره های چون کهسار
❈۱۸❈
به حسن رتبت او نارسیده دست قضا
نکرده با وی غدری زمانه غدار
سپه چو دایره پیچید گرد حصن و همی
نمود حصن ازو همچو نقطه پرگار
❈۱۹❈
به کارزار زده دست و گرم گشته نبرد
ز تیغ آهن سنب وز تیر خاره گذار
به خواب دید دگر شب امیر آن چیپال
یکی بلندی و او بر سرش گرفته قرار
❈۲۰❈
شده هراسان از جان و گرد بر گردش
همه سراسر پر شرزه شیر و افعی مار
ز دور دیده یکی مرغزار خرم و سبز
درو کشیده یکی سایبان پر زنگار
❈۲۱❈
نهاده تختی زرین بر او فرشته وشی
دو فوج حور کمر بسته بر یمین و یسار
خیال دولتش آمد فراز و گفت بدو
که از ضلالت خود گشت بایدت بیزار
❈۲۲❈
ببایدت بر آن سایبان رنگین شد
وز آن فرشته ببایدت خواستن زنهار
چو دید چیپال این خواب سهمگین در وقت
گرفت لرزه و گشت از نهیب آن بیدار
❈۲۳❈
یقین شد او را کان سایبان محمودیست
درو نشسته شاه فریشته کردار
سراییان و غلامان دو فوج بسته کمر
سپاه اوست چو شیر و چو مار گرد حصار
❈۲۴❈
چو شمع روز شد از کله کبود پدید
زمین ز حله زربفت سرخ کرد و شعار
امیر اگره چیپال از سر گنبد
فرو دوید و به پست آمد از بلند حصار
❈۲۵❈
سرای پرده سیفی بدید و خدمت کرد
بز دو دست و بکند از میان خود زنار
پیام داد به خسرو که ای بزرگ ملک
گناه کردم و کردم بدان گناه اقرار
❈۲۶❈
به بندگیت مقرم توام خداوندی
گذاشتم همه عصیان تو جرم من بگذار
اگر تو عفو کنی بر دلم ببخشایی
کنم ز تن که به بالای این حصار انبار
❈۲۷❈
جواب داد شهنشاه سیف دولت و دین
که آمدم به غزا من بدین بلاد و دیار
حصار دیدم بی مر و لیک هر یک را
گشاده بود بدین لشکر هدی صدبار
❈۲۸❈
همی بجستم حصنی عظیم و دوشیزه
که در جهان نبدش هیچ خسرو و سالار
کنون که یافته ام این حصار اگره را
ازین حصار برآرم به تیغ و تیر دمار
❈۲۹❈
ملوک را همه مقصود سیم و زر باشد
مر مراد همه عفو ایزد دادار
پس آنگهی به سپه گفت جنگ پیوندند
من این حصار بگیرم به عون ایزد بار
❈۳۰❈
سپاه گرد حصار اندر آمدند چنانک
مبارزان را چون لیل می نمود نهار
حصار اگره مانده میانه دو سپه
برونش لشکر اسلام و در درون کفار
❈۳۱❈
بسان چرخ برو سنگ منجنیق روان
چنان کجا به سوی چرخ دعوت ابرار
پیاده دیدم با خود و جوشن و خنجر
همی خزید به کردار مار بر دیوار
❈۳۲❈
به سنگ و تیر و به آتش همی نگشت جدا
بدوختندش گویی به آهنین مسمار
هزار زخم فکند و دلش نگشت ملال
هزار زخم بخورد و تنش نگشت فگار
❈۳۳❈
هر آتشی که بینداختندی از کنگر
چنان نمودی کز چرخ کوکب سیار
هر آن سواری کاندر میان آتش رفت
و گرچه بود ز آتش به گرد آن انبار
❈۳۴❈
برون شد او چو براهیم آزر از آذر
به گردش آتش سوزنده گشت چون گلزار
به زیرش اندر شاخ بنفشه گشت زکال
به گردش اندر برگ شکوفه گشت شرار
❈۳۵❈
گذشت روزی چند و همی نیاسودند
سپه ز کوشش در روز روشن و شب تار
شبی که بود بسی سهمگین تر از دوزخ
کریه و زشت چو دود و سیاه و تیره چو قار
❈۳۶❈
چو رعد از ابر بغرید کوس محمودی
برآمد از پس دیوار حصن مارامار
سرائیان ملک جملگی بجوشیدند
برآمدند بهر کنگر اژدها کردار
❈۳۷❈
به تیغ کردند از خون دشمنان هدی
زمین اگره همچون زمین دریا بار
چو در حصار بجوشید تارک گبران
ز تاب آتش شمشیر گرم شد پیکار
❈۳۸❈
همی نمود ز روی حسام خون عدو
چو آب شنگرف از روی تخته زنگار
ز ترس چنبر گردون بایستاده ز دور
ز سهم چشمه خورشید در شده به غبار
❈۳۹❈
حسام بران در سر به معدن دانش
سهام پران در دل به موضع اسرار
خدایگان را دیدم به گرد رزم اندر
چو شرزه شیر به دست اژدهای مردم خوار
❈۴۰❈
تبارک الله چشم بد از کمالش دور
چو نور بود بر آن مرکب جهنده چو نار
گشاده دست به زخم و ببسته تنگ میان
ز بهر خشندی و عفو ایزد دادار
❈۴۱❈
ز غازیان به حصار اندرون درآمد بانگ
ز ملک خسرو محمود باد برخوردار
خدایگانا هر وقت فتح خوش باشد
ولیک خوشتر باشد به روزگار بهار
❈۴۲❈
نمود در هند آثار فتح شمشیرت
«چنین نماید شمشیر خسروان آثار»
حسام تیز تو شد ذوالفقار و هند عرب
حصار اگره خیبر تو حیدر کرار
❈۴۳❈
حسام تست اجل وز اجل که جست امان
سنان تست قضا وز قضا که یافت فرار
زمین هند چنان شد که تا به حشر برو
ز خون به کشتی باید گذاشت راهگذار
❈۴۴❈
به بحر و کوه ز بس خون که راند تیغ تو شد
عقیق و بسد در یمین و زر عیار
هر آنچه اکنون اندر زمین او روید
چو شاخ و قواق از شاخ او سرآید بار
❈۴۵❈
کنون مکوک ز اطراف زی تو بفرستند
ز زر سرخ به خروار و پیل نر به قطار
چو پیل جمع شود پیل خانه کن قنوج
به پیلبانی پیلانت جندرا بگمار
❈۴۶❈
خجسته بادت این فتح تا به فیروزی
به تیغ نیز بگیری چنین حصار هزار
تو بود خواهی صاحبقران به هفت اقلیم
دلیل می کند این فتح تو بدین گفتار
❈۴۷❈
همیشه تا به میان سپهر جای زمی است
کند به گرد زمین اندرون سپهر مدار
همیشه بادی در ملک کامگاری و ناز
ز دولت تو چنین فتح هر مهی صد بار
❈۴۸❈
سعادت ازلی با تو روز و شب همبر
خدای عزوجل با تو گاه و بیگه یار
کامنت ها