مسعود سعد سلمان:ای باد بروب راه را یکسر وی ابر ببار بر زمین گوهر
❈۱❈
ای باد بروب راه را یکسر
وی ابر ببار بر زمین گوهر
ای خاک عبیر گرد بر صحرا
وی ابر گلاب کرد در فرغر
❈۲❈
ای رعد منال کامل آن مرکب
کز نعره او سپهر گردد کر
وی برق مجه که خنجری بینی
کز هیبت آن بیفسرد آذر
❈۳❈
ای چرخ سپهر محمدت بشنو
وی چشمه مهر مرتبت بنگر
ای گرسنه شیر در کمین منشین
وی جره عقاب در هوا مگذر
❈۴❈
بر باره نشست فتنه شیران
هان ای شیران ز راه یکسوتر
کامد سپهی که کرد یک ساعت
صحرا را کوه و کوه را کردر
❈۵❈
در پیش سپه مبارزی کورا
مانند نگفته اند جز حیدر
سالار عمید خاصه خسرو
آن داده بدین و ملک و دولت فر
❈۶❈
فرزانه علی که در همه گیتی
یک مرد چنان نژاد از مادر
از آن همه گردنان سرنامه
وان از همه سرکشان سردفتر
❈۷❈
در چشم کمال عقل او دیده
بر گردن ملک رای او زیور
مردی سو دست و طبع او مایه
رادی عرضست و دست او جوهر
❈۸❈
ای بزمگه تو صورت فردوس
وی رزمگه تو آیت محشر
خردست چو مکرمت کنی دریا
لنگست چو حمله آوری صرصر
❈۹❈
آنی که به گاه حمله افکندن
بر شخص تو جبرئیل پوشد پر
مومست به زیر تیغ تو جوشن
گردست به زیر گرز تو مغفر
❈۱۰❈
تیغ تو بود به حمله در دستت
همگونه شکل و برگ نیلوفر
ماننده برگ لاله گردانی
چون بردی حمله بر صف کافر
❈۱۱❈
امسال تو را چو وقت غزو آمد
از عون خدای و نصرت اختر
از راه بخاست نعره و شیهه
چونان که در ابر قیرگون تندر
❈۱۲❈
بر که بچکید زهره تنین
در بیشه بکاست جان شیر نر
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمه کوثر
❈۱۳❈
بر آرزوی جمال دیدارت
بگشاد به باغ دیدگان عبهر
هر جا که روی و خیزی و باشی
اقبال و ظفر تو را بود رهبر
❈۱۴❈
گویی نگرم همی در آن ساعت
کآواز ظفر بخیزد از لشکر
وز خنجر تو به دولت عالی
گردد ستده ولایتی دیگر
❈۱۵❈
از گرد سپه هوا شود تاری
وز خون عدو زمین شود احمر
برداشته فتحنامه ها پیکان
زی حضرت پادشاه دین پرور
❈۱۶❈
او خرم و شاد گشته از فتحت
و آگاهی داده زآن بهر کشور
فرموده جواب و گفته سر نه
هر جا که بباید اندر آن کشور
❈۱۷❈
وان خطبه به نام تست ارزانی
تا خدمت تو بداده باشد بر
بر نام تو خطبه ای کنم انشا
تا برخوانند بر سر منبر
❈۱۸❈
چونانکه ز بس فصاحت و معنی
در صنعت آن فرو چکانم زر
خدمت پس خدمتیست از بنده
گر نیستمی فتاده بر بستر
❈۱۹❈
لیکن چه کنم که مانده ام اینجا
بیمار و ضعیف و عاجز و مضطر
از جور فلک سری پر از انده
وز آتش غم دلی پر از اخگر
❈۲۰❈
یک ذره نماند آتش قوت
بر جای بمانده ام چو خاکستر
چون موی شده تن من از زاری
چون نامه شده ز غم دلم در بر
❈۲۱❈
نه طبع معین من گه انشا
نه دستم در بیاض یاریگر
قصه چه کنم ز درد بیماری
شیرین جانم رسیده با غرغر
❈۲۲❈
دل بسته به حسن رأی میمونت
امید به فضل ایزد داور
ور بگذرم از جهان ز غم رستم
تو باقی مان و از جهان مگذر
❈۲۳❈
جز بر سر فخر و مرتبت منشین
جز دیده عز و خرمی مسپر
در حکم تو باد گردش گیتی
در امر تو باد گنبد اخضر
کامنت ها