مسعود سعد سلمان:من که مسعود سعد سلمانم زانچه گفتم همه پشیمانم
❈۱❈
من که مسعود سعد سلمانم
زانچه گفتم همه پشیمانم
زانکه خواجه مرا خداوندست
خویشتن را غلام او دانم
❈۲❈
به همه وقت شکر او گویم
به همه جای مدح او خوانم
هر ثنائی که گفتم او را من
سجلست او به صدر دیوانم
❈۳❈
هست معلوم او که در خدمت
من ز کس هیچ مزد نستانم
خواستم شغلکی که شغلی هست
هست از آنسان که من همی دانم
❈۴❈
گفتی آن شغل را به قوت این
ز سر امروز تازه گردانم
چون بگفتندش اهتزاز نمود
نیکویی گفت بس فراوانم
❈۵❈
با همه کس بگفتم این قصه
که من از نایبان دیوانم
کردم از همت و مروت او
شکرهایی چنانکه من دانم
❈۶❈
خواستم تا قباله بنویسم
نایبی را به شغل بنشانم
چون به منشور نامه آمد کار
رفت چیزی که گفت نتوانم
❈۷❈
گفتم آخر که بیش صبر نماند
در دل این غصه را بپیچانم
تیز در ریش و کفل درگه شد
خنده ها رفت بر بروتانم
❈۸❈
سرد شد گرم گشته امیدم
کند شد تیز گشته دندانم
چه کنم قصه زرد شد رویم
چه دهم شرح رنجه شد جانم
❈۹❈
خجل و تیره ام ز دشمن و دوست
نیک رنجور و سخت حیرانم
چون ز مهتر آمد اجنبیی
خیره اکنون زنخ چه جنبانم
❈۱۰❈
خواجه طاهر تو طبع من دانی
که نه جنس فلان و بهمانم
گر کریمی مرا به جان بخرد
تو چنان دان که من بس ارزانم
❈۱۱❈
گر چه هستم چو لاله سوخته دل
چون گل نوشکفته خندانم
کار کن تر بسی ز خایسکم
رنج بردارتر ز سندانم
❈۱۲❈
خسته زخم های گردونم
بسته حملهای کیوانم
بر من آن گفت بس اثر نکند
که به تن آشنای حرمانم
❈۱۳❈
در غم چیز دل نیاویزم
به دم حرص تن نرنجانم
تن سپرده به حکم دادارم
دل نهاده به فضل یزدانم
کامنت ها