مسعود سعد سلمان:کار آنچنان که آید بگذارم عمر آنچنان که باید بگسارم
❈۱❈
کار آنچنان که آید بگذارم
عمر آنچنان که باید بگسارم
دل را ز کار گیتی برگیرم
تن را به حکم ایزد بسپارم
❈۲❈
چون نیستم مقیم درین گیتی
خود را عذاب خیره چرا دارم
لیکن ز قوت چاره نمی بینم
گر خواسته نباشد بسیارم
❈۳❈
آن را که جانور بود از قوتی
چاره نباشد ایدون پندارم
بر جای خویش ار چه همی گردم
گویی که ای برادر پرگارم
❈۴❈
در ظلمت زمانه همی گردم
گویی مگر ستاره سیارم
در کار هر چه بیش همی کوشم
افزون همی نگردد مقدارم
❈۵❈
در کشتنم به گرد من اندر شد
پیوسته همچو دایره تیمارم
از عمر خویش سیر شدم هر چند
زان آرزو که دارم ناهارم
❈۶❈
بینم همی شماتت بدخواهان
ور نه ز نیستی نبدی عارم
سرم همی بداند بد گویم
من سر خود چگونه نگهدارم
❈۷❈
کاین تن چنان ضعیف شد از بس غم
کاندر دلم ببیند اسرارم
پیوسته از نیاز چرا نالم
چندین کزین دو دیده گهربارم
❈۸❈
گر دیده ام نبدی بانی
ور من چنین زمانه نشد یارم
ای سیدی نکوست نکوکاری
منت خدای را که نکوکارم
❈۹❈
آزار کس نجویم از هر چیز
وز دوستان خویش نیازارم
روزی که راحتی نرسد از من
مر خلق را ز عمر نپندارم
❈۱۰❈
گر هیچ آدمی را بدخواهم
از مردی و مروت بیزارم
در طبع من بدی نبود ایراک
مداح شهریار جهان دارم
❈۱۱❈
محمود سیف دولت و دین شاهی
کاوصاف او بیابی ز اشعارم
سیفی که سیف عدل همی گوید
بزدود سیف دولت زنگارم
کامنت ها