مسعود سعد سلمان:همه زمین و زمان خرمست و آبادان به پادشاه زمین و به شهریار زمان
❈۱❈
همه زمین و زمان خرمست و آبادان
به پادشاه زمین و به شهریار زمان
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که روزگار نبیند به حق چو او سلطان
❈۲❈
خدایگانی توقیع و ذکر او منشور
جهان ستانی نامه ست و نام او عنوان
ز دست فتنه برآید به رزم او چنگال
به کام مرگ برآید ز تیغ او دندان
❈۳❈
یکی حصاری گیرد چو بر گشاد دو چنگ
یکی سپاهی خاید چو باز کرد دهان
بکوبد آنکه خلاف خدایگان خواهد
که کارنامه بی مغز را یکی برخوان
❈۴❈
نگاه کن که چه بر خویشتن بپیچد از وی
چگونه روی بدو داد محنت و حرمان
شدش فرامش آن حال کامد از جاجرم
نمد قبایی پوشیده پاره و خلقان
❈۵❈
به راه مرکب او بود پیر لاشه خری
ز چوب کرده رکاب و ز لیف کرده عنان
همه فراغت او آنکه گرم خفتی شب
همه تنعم او آنکه سیر خوردی نان
❈۶❈
لباس خوبش پشم و بساط نرمش خاک
سلیح و آلت خاشاک و خون او انبان
به فر و دولت و اقبال شهریار اجل
به قدر و رتبت بگذاشت تارک از کیوان
❈۷❈
چو یافت از ملک شرق زور و زهره شیر
بدو سپرد ملک مرغزار هندستان
ز رزم جویان دادش چهل هزار سوار
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
❈۸❈
ولایتی که بدو داد خسرو عالم
هزار رای فزون بود در نواحی آن
به طول بود ز مهیاره تا به آسا سرو
به عرض بود ز کشمیر تا به سیبستان
❈۹❈
چو مار پیچان بودی ز حد تیغش رای
چو برگ لرزان بودی ز نوک تیرش خان
چو از قبایل نسبت همی به شیبان کرد
شدند بر فلک از مفخرش بنی شیبان
❈۱۰❈
بدان سپاه و بدان خواسته فریفته شد
بگشت در سر بی هوش و مغز او عصیان
به نیم ساعت کفران ز هر چه نعمت داشت
تهی نشاندش آری چنین کند کفران
❈۱۱❈
به پای ها بر بندی شدی دوال رکاب
به گردن اندر طوقی شدش ز خفتان
طلوع بودش چون نجم و نجم نام ویست
غروب باشد آری پس از طلوع بدان
❈۱۲❈
به قرب خسرو شد محترق چنین باشد
هر آن ستاره که با آفتاب کرد قران
کدام حصن ز هند او حصار خواست گرفت
که نه به دولت سلطان برو شدی زندان
❈۱۳❈
نه پند بودش از حال قتلغ و بیرنی
نه عبرت افتاد او را ز بی خرد به میان
نه از ستادن یاد آمدش که در سنور
چه ره گرفت چو اصرار کرد بر طغیان
❈۱۴❈
ز راجه پیران و ز رایکان چه لشکر داشت
بر آن حصار برافراخته چو چرخ کیان
چو فوجی از سپه شاه روی داد بدو
مه نشاط وی اندوه گشت و سود زیان
❈۱۵❈
شدش فرامش از بویه لباح و دمن
فرو گرفت به نیرنگ و تنیل و دستان
همی به قوت گردن فراخت همچون شیر
همی به کوشش آتش فشاند چون ثعبان
❈۱۶❈
غریو مرکب خسرو چو گرد حصن بتاخت
گرفت سخت گریبان بخت او خذلان
سعادت ملک او را فرو کشید ز حصن
به غل دو دست و همی خواست زینهار و امان
❈۱۷❈
شکوه شاه به خم کرد چون کمان پشتش
گلوی او به زه اندر کشید همچو کمان
ز نور و ساده نه محکمترست فرهنده
کزین دو جای حصین تر نبود در کیهان
❈۱۸❈
خیال آن را گردون نکرده بود قیاس
سپاه آن را گیتی ندیده بود کران
نه در دیارش بادی وزیده از اسلام
نه در زمینش بویی رسیده از ایمان
❈۱۹❈
چو رأیت ملک آن جایگاه سایه فکند
زنای موکب عالی بخاست بانگ و فغان
سری نبود که آنرا نبود هوش وخرد
تنی نماند که آن را نخست جان و روان
❈۲۰❈
خدای عزوجل نصرتیش داد که چرخ
به خسروان گذشته نداده بود نشان
هزار بتکده هر یک هزار ساله فزون
سپاه خسرو کردش به یک زمان ویران
❈۲۱❈
دگر فتوح ملک یاد چون توانم کرد
که عاجزست ز اوصاف او بنان و بیان
بگویم اکنون زان جمله مختصر لختی
که نیست قادر اندیشه در تمامی آن
❈۲۲❈
ز فتح بودیه گرده یکی به نظم آرم
حقیقتست که افزون شود ز صد دیوان
عمر چو دید که آمد سپاه خسرو شرق
بتاب آتش سوزان و زور باد وزان
❈۲۳❈
ز گرد ایشان خورشید و ماه گشته سیاه
ز بار ایشان ماهی و گاو گشته گران
در آب جست چو ماهی از آنکه دانست او
که تیغ خسرو مرگست و رست ازو نتوان
❈۲۴❈
ز بهر جنگ ملک مرکبان چوبین ساخت
نهنگ وار در افکندشان به آب روان
نشسته در شکم هر یکی دویست سوار
به زیر ایشان آن مرکبان بر آب سنان
❈۲۵❈
بر آب کشتی خسرو روان چو کشتی نوح
زمین گرفته ز شمشیر تیز او طوفان
چو شد زمانی اندر میان آب حسام
فروخت آتشی از خون و جان شرار و دخان
❈۲۶❈
در آب غرق عمر با سپاه چون فرعون
ملک مظفر گشته چو موسی عمران
عدو شکسته و سحرش همه فرو خورده
به دست شاه جهان آن حسام چون ثعبان
❈۲۷❈
ز فتح غور و ز حال محمد علاش
چه شرح دانم دادن به صد هزار زبان
چو کوه ثهلان آسوده بود از جنبش
چو چرخ گردان بی باک بود از حدثان
❈۲۸❈
نه از فراخی پهنای او برون شده باد
نه بر بلندی بالای او زده باران
چو قصد کرد به پیکار رزم او خسرو
چو حلقه بست سپه گرد آن حصار کلان
❈۲۹❈
ز بس که خون راند آنجا سپاه خسرو گشت
جبال غور همه پر شقایق نعمان
نه دیر دیدند او را سراییان ملک
به پالهنگ کشان پیش خسرو ایران
❈۳۰❈
خدای داند تا از خزانه های ملوک
از آن حصار چه برداشت شهریار جهان
زهی به دولت ملک تو چرخ کرد زمین
زهی به نصرت و فتح تو دهر کرده ضمان
❈۳۱❈
نه بی رضای تو اختر همی کند تأثیر
نه بی هوای تو گردون همی کند دوران
کدام کار که رایج نبودت از گردون
کدام کام که حاصل نگشتت از یزدان
❈۳۲❈
کدام شاه است از شاهزادگان بزرگ
که او نبوسید آن فر خجسته شادروان
همیشه تا بود اندر زمین ضیا و ظلام
همیشه تا رسد اندر جهان بهار و خزان
❈۳۳❈
چو آفتاب بتاب و چو نوبهار بخند
چو روزگار بگرد و چو کوهسار بمان
به بزم بنده نواز و به رزم خسرو بند
به جود گیتی بخش و به تیغ ملک ستان
❈۳۴❈
خدای عزوجل مستجاب گرداناد
به خیر دعوت مسعود سعد بن سلمان
کامنت ها