مسعود سعد سلمان:تا بود شخص آدمی را جان نبود حرص را قیاس و کران
❈۱❈
تا بود شخص آدمی را جان
نبود حرص را قیاس و کران
چون تامل کنی نبینی هیچ
شره بیر کم ز حرص جوان
❈۲❈
گر بیندیشدی ز آخر کار
از بد و نیک گنبد گردان
نه نهالی نشاندی به زمین
نه بنایی برآردی به جهان
❈۳❈
جمله کون و فساد عالم را
چرخ کردست ناگزیر ضمان
روز را در پی است ظلمت شب
سود را در پس است بیم زیان
❈۴❈
از پس یکدگر همی آرد
گه زمستان و گاه تابستان
به چنین پوشش و چنین دیوار
احتیاجی نباشدش زینسان
❈۵❈
گر به گرما نتابدی خورشید
ور به سرما نباردی باران
رنج گرما و شدت سرما
چون مسلط شدست بر گیهان
❈۶❈
آدمی را چه چاره از جاییست
که بدو بی گزند دارد جان
از سرانجام هیچ یاد مکن
که معینست عیش را نسیان
❈۷❈
کز پس تو نشست خلق شود
این همه خانه و همه بستان
عاقبت گر به پیش چشم آرند
کس نیابد مزه ز آب و ز نان
❈۸❈
وز ز ویران شدن براندیشند
نکنند ایچ موضع آبادان
از درختان دیگران برچین
وز پی دیگران درخت نشان
❈۹❈
در بناهای مردمان بنشین
داد شادی و خرمی بستان
شکر و منت خدای عالم را
که مرا داد از هنر چندان
❈۱۰❈
که همه مردمان همی گویند
به همه گیتی آشکار و نهان
سعد مسعود راهمان دادست
از براعت که سعد را سلمان
کامنت ها