مسعود سعد سلمان:چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟ رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
❈۱❈
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
❈۲❈
اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار
وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
❈۳❈
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار و وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز
❈۴❈
ز بیتمیزی این خلق هرچه بندیشم
چو بیزبانان با کس همی نگویم راز
نمیگذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
❈۵❈
اگرچه از پی عز است پای باز به بند
چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز
تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بیرنج مینگیرد ساز
❈۶❈
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که ماندهتر شوی آنگه که برشوی به فراز
کامنت ها