مسعود سعد سلمان:جهان را نباشد چنین روزگاری که آراید او را چنان نامداری
❈۱❈
جهان را نباشد چنین روزگاری
که آراید او را چنان نامداری
سر سر کشان زمانه محمد
که دولت ندارد چو او یادگاری
❈۲❈
صف آرای پیلی کمربند شیری
جهانگیر گردی سپه کش سواری
ز عفو و ز خشمش ولی و عدو را
فروزنده نوری و سوزنده ناری
❈۳❈
نه بی مادحش در جهان بزمگاهی
نه بی سایلش بر زمین رهگذاری
نه با فکرتش اختری را شعاعی
نه با هیبتش آتشی را شراری
❈۴❈
نه آثار مردی او را کرانی
نه آیات رادی او را شماری
شب کین او را نیابی صباحی
می مهر او را ندانی خماری
❈۵❈
شده شرک را هول او پای بندی
بده ملک را رای او دستیاری
شده بحر با طبع او چون سرابی
بود ابر با دست او چون غباری
❈۶❈
شکسته سپاهی به هر رزمگاهی
دریده مصافی به هر کارزاری
برآورده گردی ز هر تند کوهی
فرورانده سیلی بهر ژرف غاری
❈۷❈
چو از خون گردان بجوشد فراتی
چو از جان مردان برآید بخاری
زمین بر دلیران شود چون تنوری
هوا بر سواران شود چون حصاری
❈۸❈
نباشدش ترس از چنان صعب حالی
نباشدش باک از چنان هول کاری
نوردد زمین و گذارد زمانه
به هامون نوردی و دریا گذاری
❈۹❈
به زیر اندرش باره غرنده شیری
به دست اندرش نیزه پیچنده ماری
شگفتی از آن خنجر مرگ سطوت
که جز جان شیران نجوید شکاری
❈۱۰❈
به خون هزبران خونخواره ویحک
چرا تشنه باشد چنان آبداری
زهی آنکه جز کوششت نیست رایی
زهی آنکه جز بخششت نیست کاری
❈۱۱❈
چنین باشد و جز بدینسان نباشد
کرا بود چون دولت آموزگاری
فلک بافدت هر زمانی لباسی
ز تأیید پودی ز اقبال تاری
❈۱۲❈
ازین پیش بی حرز مدح تو بودم
چو آسیمه هوشی و دیوانه ساری
کنون گشته ام در ثنا عندلیبی
چون من یافتم در پناهت بهاری
❈۱۳❈
تو شاه یلانی و بنمایمت من
عروسی ز مدحت به زینت نگاری
همی تا برآید به هر کشتمندی
همی تا بروید به هر مرغزاری
❈۱۴❈
ز هر تخم بیخی ز هر بیخ تردی
ز هر ترد شاخی ز هر شاخ باری
روان باد حکم تو بر هر سپهری
رسان باد نام تو بر هر دیاری
کامنت ها