مسعود سعد سلمان:چون مشرف است همت بر رازم نفسم غمی نگردد از آزم
❈۱❈
چون مشرف است همت بر رازم
نفسم غمی نگردد از آزم
چون در به زیر پارهٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گازم
❈۲❈
بسته دو پای و دوخته دو دیده
تا کی بوم صبور که نه بازم
با هرچه آدمی است همی گویی
در هر غمی کش افتد انبازم
❈۳❈
من گوهرم ز آتش دل ترسم
ناگاهی آشکاره شود رازم
نه نه کر گر فلک بودم بوته
و آتش بود اثیر بنگدازم
❈۴❈
روی سفر نبینم و از دانش
گه در حجاز و گاه در اهوازم
ابرم که در و لؤلؤ بفشانم
چون رعد در جهان فتد آوازم
❈۵❈
از راستی چو تیر بود بیتم
دشمن کشم از آن چو بیندازم
زان شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست نپردازم
❈۶❈
بادم به نظم و نثر و نه نمامم
مشکم به خلق و جود و نه غمازم
مقصود مینیابم و میجویم
مقصد همی نینم و میتازم
❈۷❈
بر عمر و بر جوانی میگریم
کانچم ستد فلک ندهد بازم
با چرخ در قمارم میمانم
وین دست چون نگر که همی بازم
کامنت ها