مسعود سعد سلمان:جداگانه سوزم ز هر اختری مگر هست هر اختری، اخگری
❈۱❈
جداگانه سوزم ز هر اختری
مگر هست هر اختری، اخگری
یکی سنگ سختم که بگشاد چرخ
ز چشم من آبی ز دل آذری
❈۲❈
همه کار بازیچه گشته است از آنک
سپهر است مانند بازیگری
گهی عارضی سازد از سوسنی
گهی دیدهای سازد از عبهری
❈۳❈
گهی زیر سیمین ستامی شود
گهی باز در آبگون چادری
ز زاغی گهی دیدهبانی کند
گه از بلبلی باز خنیاگری
❈۴❈
گه از باد پویان کند مانی یی
گه از ابر گریان کند آزری
به هر خار چندان همی گل دهد
کجا یک شکوفه است بر عرعری
❈۵❈
من از جور این کوژپشت کبود
همی بشکنم هر زمان دفتری
چو تاریخ تیمار خواهد نوشت
جهان از دل من کند مسطری
❈۶❈
همانا که جنس غمم کاندرو
به تشدید محنت شدم مضمری
ز من صرف گردد همه رنجها
منم رنجها را مگر مصدری
❈۷❈
دلم گر ز اندوه بحری شده است
چرا ماندم از اشک در فرغری؟
بلای مرا دختر روزگار
بزاید همی هر زمان مادری
❈۸❈
نخورده یکی ساغر از غم تمام
دمادم فراز آردم ساغری
حوادث ز من نگسلد ز آن که هست
یکی را سر اندر دم دیگری
❈۹❈
مرا چرخ صد شربت تلخ داد
که ننهادم اندر دهان شکری
ز خارم اگر بالشی مینهد
بسا شب که کردم ز گل بستری
❈۱۰❈
تن ار شد سپر پیش تیر بلا
پس او را زبانی است چون خنجری
زمانه ندارد به از من پسر
نهانم چه دارد چو بد دختری؟
❈۱۱❈
از آن می بترسم که موی سپید
کنون بر سر من کند معجری
ز خون جگر وز طپانچه مراست
چو لاله رخی چون بنفشه بری
❈۱۲❈
نه رنج مرا در طبیعت بنی است
نه کار مرا در جبلت سری
نه نیکی ز افعال من نه بدی
نه شاخی درخت مرا نه بری
❈۱۳❈
تنم را نه رنگی و نه جنبشی
بود در وجود این چنین پیکری؟
اگر بیعرض جوهری کس ندید
مرا گو ببین بیعرض جوهری
❈۱۴❈
به حرص سرویی که سود آیدم
زیان کردهام گوش همچون خری
در آن تنگ زندانم ای دوستان
که هستم شب و روز چون چنبری
❈۱۵❈
که را باشد اندر جهان خانهای
ز سنگیش بامی ز خشتی دری
درو روزنی هست چندان کز او
یکی نیمه بینم ز هر اختری
❈۱۶❈
وز این تنگ منفذ همی بنگرم
به روی فلک راست چون اعوری
شگفت آن که با این همه ماندهام
تواند چنین زیست جاناوری؟
❈۱۷❈
ز حال من ای سرکشان آگهید
بسازید بر پاکیم محضری
چرا میگذارد برین کوهسار
چنان پادشاهی چنین گوهری؟
❈۱۸❈
ملک بوالمظفر که زیر فلک
چنو شهریاری ندید افسری
سرافراز شاهی که اقبال او
دگرگونه زد ملک را زیوری
❈۱۹❈
زمانه مثالی فلک همتی
زمین کدخدایی جهان داوری
سپهری که با همت او سپهر
نماید چنان کز ثریا ثری
❈۲۰❈
جهانی که در ذات او از هنر
بجوشد ز هر گوشهای لشکری
در اطراف شاهیش عادی نخاست
که نه هیبتش زد بر او صرصری
❈۲۱❈
سر گرز او چون برآورد سر
نیارد سر از خط کشیدن سری
یکی غنچهٔ گل بود پیش او
گر از سنگ خارا بود مغفری
❈۲۲❈
همی گوید اندر کفش ذوالفقار
جهان را ز سر تازه شد حیدری
در آفاق با زور و تدبیر او
کجا ماند از حصنها خیبری
❈۲۳❈
از آن تا نماند ز دشمنش نسل
نبینیش دشمن مگر ابتری
ثواب و عقابش چو شد بامداد
کند صحن میدان او محشری
❈۲۴❈
چو فرخنده بزمش بهشتی شود
شود در سخا دست او کوثری
ز خوبان چو ایوان بهاری کند
ز خلعت شود بزم او ششتری
❈۲۵❈
چو عنبر دهد بوی خوش خلق او
که بفروزدش خشم چون مجمری
مکن بس شگفتی ز خلقش از آنک
تهی نیست دریایی از عنبری
❈۲۶❈
نخوانم همی آفتابش از آنک
جهان نیستش نقطهٔ خاوری
نه از هند رایی است هر بندهای؟
نه از ترک خانی است هر چاکری؟
❈۲۷❈
شها شهریارا کیا خسروا
که برتر نباشد ز تو برتری
درین بند با بنده آن میکنند
که هرگز نکردند با کافری
❈۲۸❈
تو خورشید رایی و از دور من
به امید مانده چو نیلوفری
بپرور به حق بنده را کز ملوک
به گیتی چو تو نیست حق پروری
❈۲۹❈
چو اسبان تازی شکالم منه
به تلبیس و تزویر هر استری
نه چون بنده یک شاه را مادحی
نه چون سامری در جهان زرگری
❈۳۰❈
شه نامجویی و از نام تو
مبیناد خالی جهان منبری
بود هفت کشور به فرمان تو
غلامیت سالار هر کشوری
کامنت ها