مسعود سعد سلمان:ای آن که فلک نصرت الهی بر کنیت و نامت نثار دارد
❈۱❈
ای آن که فلک نصرت الهی
بر کنیت و نامت نثار دارد
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد
❈۲❈
از عدل تو دین سرفراز گردد
وز جاه تو ملک افتخار دارد
گردون کمال چو آفتابت
بر قطب کفایت مدار دارد
❈۳❈
نه ابر چو دست تو جود ورزد
نه کوه چو طبعت وقار داد
با جود یمین تو سنگ نارد
چندان که زمانه یسار دارد
❈۴❈
تابنده و سوزنده خاطر تو
چون طبع فلک نور و نار دارد
این عزم تو بادی که در متانت
بنیاد چو کوه استوار دارد
❈۵❈
وی حزم تو کوهی که روز دشمن
چون باد بزان پر غبار دارد
من قدر تو را آسمان نگویم
ترسم که ازین وصف عار دارد
❈۶❈
بافنده و دوزنده سعادت
از بهر تو کسوت هزار دارد
عرض تو نپوشد مگر لباسی
کز فخر و شرف پود و تار دارد
❈۷❈
یک بار بود شاخ را و کلکت
شاخیست که صدگونه بار دارد
گشتست بر انگشت تو سواری
کانگشت تو را هم سوار دارد
❈۸❈
گرینده چو ابرست و درج ها را
پر نقش و نگار بهار دارد
گلهای معانی شگفته زو شد
زیرا که سرش شکل خار دارد
❈۹❈
ویحک تن پیر و سر جوانش
نسبت به زریر و به قار دارد
رفتار ز لیل و نهار گیرد
تا گونه لیل و نهار دارد
❈۱۰❈
تا پیشه او شد نگاربندی
وهم و خرد جان نگار دارد
از بهر عروسان فکرتت را
آرایش مشاطه وار دارد
❈۱۱❈
این را ز جزالت قلاده بندد
وان را ز بلاغت سوار دارد
سرخست و قوی روی شخص دولت
تا او تن زرد و نزار دارد
❈۱۲❈
از بهر ولی نوش نحل دارد
وز بهر عدو زهر مار دارد
پنهان کند اسرار ملک لیکن
اسرار سپهر آشکار دارد
❈۱۳❈
این سرزده پای دم بریده
در سحر نگر تا چه کار دارد
ای آنکه فلک ظل درگهت را
در سایگه زینهار دارد
❈۱۴❈
در عالم شیر عزیمت تو
چون چرخ دو صد مرغزار دارد
پیکار و حذر پنجه های شیران
چون پنجه سرو و چنار دارد
❈۱۵❈
شیر فلک از ترس برنیاید
روزی که نشاط شکار دارد
تا چند بهر حادثه سپهرم
نظاره گه اعتبار دارد
❈۱۶❈
جانم همه در اضطراب بندد
چشمم همه در انتظار دارد
نشگفت کز اشکم همی کنارم
ماننده دریا کنار دارد
❈۱۷❈
اندر دلم آتش که برفروزد
از آب دو دیده شرار دارد
نه خنجر عزمم نیام یابد
نه باره بختم عذار دارد
❈۱۸❈
کز موج غم دل هوای چشمم
ناریست ازیرا بخار دارد
می قسم دگر کس رسید گردون
تا چند مرا در خمار دارد
❈۱۹❈
بر دیده من روزهای روشن
ماننده شبهای تار دارد
روی دلم از اشک و خون دیده
آکنده و گفته چو نار دارد
❈۲۰❈
دارد دل من غم ز غم چه پرسی
زان پرس که یک غمگسار دارد
تا چشم و سر دانشم زمانه
با چشم و سرم کارزار دارد
❈۲۱❈
این دوخته گاهم چو باز خواهد
وان کوفته گاهم چو مار دارد
گویی همه بر من نگار بندد
هر شعبده کاین روزگار دارد
❈۲۲❈
چون زاغ گهم جفت کوه سازد
چون مار گهم یار غار دارد
پیوسته مرا زیر راه هیونی
صحرا بر و دریا گذار دارد
❈۲۳❈
چون خضر و سکندر مرا همیدون
تا زنده سوی هر دیار دارد
پایم نخرامد ز جای و دستم
مشغول عنان و مهار دارد
❈۲۴❈
آسیمه سر و رنجه دل تنم را
نه غبن ضیاع و عقار دارد
پیوسته مرا در همه فضیلت
رایت ز همه اختیار دارد
❈۲۵❈
این طبع سخن سنج من وسیلت
در خدمت تو بی شمار دارد
آن زهره بود چرخ را که در غم
زینگونه مرا بی قرار دارد
❈۲۶❈
رنجور شود خاطری که بر من
بر مدح تو حق جوار دارد
واندل که ز خون مدحت تو سازد
شاید که غم او را فگار دارد
❈۲۷❈
بر باطل کی صبور باشد
آن کس که چو تو حق گزار دارد
از سیل کجا ترسد آن کسی کو
مأوا همه بر کوهسار دارد
❈۲۸❈
من مدح تو را بس عزیز دارم
هر چند مرا سخت خار دارد
نزدیک تو شعرم چه قیمت آرد
ور چه ز براعت شعار دارد
❈۲۹❈
کامروز تو را مادحیست حری
کز عرق نبوت تبار دارد
پر دل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد
❈۳۰❈
ور هست چنین بس عجب نباشد
باشد که زجد یادگار دارد
نی یار نخوانمش در این مدح
زیرا که ز توفیق یار دارد
❈۳۱❈
تا از گل و گوهر نژاد گلبن
گه محتفه گه گوشوار دارد
تا کوکب سیاره هفت باشد
تا گیتی ارکان چهار دارد
❈۳۲❈
تا تیر گشاید شهاب سوزان
تا ماه ز خرمن حصار دارد
تا روز طرب در بهار عشرت
بازار می خوشگوار دارد
❈۳۳❈
تا بر گل سوری هزار دستان
آئین نواهای زار دارد
اقبال تو را شادمان نشاند
ایام تو را کامگار دارد
❈۳۴❈
ای آن که نهال شریف نصرت
از کنیت و نام تو بار دارد
تا باره تو بر زمین خرامد
بر چرخ زمین افتخار دارد
❈۳۵❈
بر دریا طبع تو سرفرازد
وز گردون رای تو عار دارد
هر کس که چو تو نامجوی باشد
بر جاه چو تو نامدار درد
❈۳۶❈
چون درگه سامیت را بدیدم
گفتم بر من غم چکار دارد
جایی که مرا از بلا و محنت
اندر کنف زینهار دارد
❈۳۷❈
بنگر که کنون آفتاب رایت
روزم چو شب تیره تار دارد
امروز بیابان حشمت تو
چون باد مرا خاکسار دارد
❈۳۸❈
خشم تو بخیزد همی چو صرصر
احوال مرا پر غبار دارد
اندوه نظر چشم تیره ام را
بر اشک رونده سوار دارد
❈۳۹❈
نه خنجر فهمم صقال دارد
نه آتش طبعم شرار دارد
ویحک دم سرد و سرشگ گرمم
آئین خزان و بهار دارد
❈۴۰❈
در صف شقاوت سپاه انده
با جان و تنم کارزار دارد
ناخورده می شادی از چه معنی
مغز طربم را خمار دارد
❈۴۱❈
این پیر دو تا گشته چرخ مسعود
بازیچه چنین صد هزار دارد
تا چند بزرگی تو دلم را
اندر قلق و انتظار دارد
❈۴۲❈
تا دایره گنبد معلق
بر مرکز سفلی مدار دارد
تا روی زمانه نگار طبعی
از چرخ زمانه نگار دارد
❈۴۳❈
از دوده پاکیزه وزارت
ایام تو را یادگار دارد
کامنت ها