مسعود سعد سلمان:دریغا جوانی و آن روزگار که از رنج پیری تن آگه نبود
❈۱❈
دریغا جوانی و آن روزگار
که از رنج پیری تن آگه نبود
نشاط من از عیش کمتر نشد
امید من از عمر کوته نبود
❈۲❈
ز سستی مرا آن پدید آمده ست
درین مه که هرگز در آن مه نبود
سبک خشک شد چشمه بخت من
مگر آب آن چشمه را ره نبود
❈۳❈
در آن جا هم افکند گردون دون
که از ژرفی آن چاه را ته نبود
بهشتم همی عرضه کرد و مرا
حقیقت که دوزخ جز آن چه نبود
❈۴❈
بسا شب که در حبس بر من گذشت
که بینای آن شب جز اکمه نبود
سیاهی سیاه و درازی دراز
که آن را امید سحرگه نبود
❈۵❈
یکی بودم و داند ایزد همی
که بر من موکل کم ازده نبود
به گوش اندرم جز کس و بس نشد
به لفظ اندرم جز اه و وه نبود
❈۶❈
بدم ناامید و زبان مرا
همه گفته جز حسبی الله نبود
به شاه ار مرا دشمن اندر سپرد
نکو دید خود را و ابله نبود
❈۷❈
که او آب و باد مرا در جهان
همه ساله جز خاک و جز که نبود
موجه شمرد او حدیث مرا
به ایزد که هرگز موجه نبود
❈۸❈
چو شطرنج بازان دغایی بکرد
مرا گفت هین شه کن و شه نبود
گرین قصه او ساخت معلوم شد
که جز قصه شیر و روبه نبود
❈۹❈
اگر من منزه نبودم ز عیب
کس از عیب هرگز منزه نبود
گرم نعمتی بود کاکنون نماند
کنون دانشی هست کانگه نبود
❈۱۰❈
چو من دستگه داشتم هیچ وقت
زبان مرا عادت نه نبود
به هر گفته از پر هنر عاقلان
جوابم جز احسنت و جز خه نبود
❈۱۱❈
تنم شد مرفه ز رنج عمل
که آنگه ز دشمن مرفه نبود
درین مدت آسایشی یافتم
که گه بودم آسایش و گه نبود
❈۱۲❈
جدا گشتم از درگه پادشاه
بدان درگهم بیش ازین ره نبود
گرفتم کنون درگه ایزدی
کزین به مرا هیچ درگه نبود
کامنت ها