مهدی اخوان ثالث:پنجره باز است و آسمان پیداست
❈۱❈
پنجره باز است
و آسمان پیداست
گل به گل ابر سترون در زلال آبی روشن
رفته تا بام برین، چون آبگینه پلکان، پیداست
❈۲❈
من نگاهم مثل نو پرواز گنجشک سحرخیزی
پله پله رفته بی روا به اوجی دور و زین پرواز
لذتم چون لذت مرد کبوترباز
پنجره باز است
❈۳❈
و آسمان در چارچوب دیدگه پیدا
مثل دریا ژرف
آبهایش ناز و خواب مخمل آبی
رفته تا ژرفایش
❈۴❈
پارههای ابر همچون پلکان برف
من نگاهم ماهی خونگرم و بی آرام این دریا
آنک آنک مرد همسایه
سینهاش سندان پتک دم به دم خمیازه و چشمانش خواب آلود
❈۵❈
آمده چون بامداد دگر بر بام
مینوردد بام را با گامهای نرم و بی آوا
ایستد لختی کنار دودکش آرام
او در آن کوشد که گوشش تیز باشد، چشمها بیدار
❈۶❈
تا نیاید گریه غافلگیر و چالاک از پس دیوار
پنجره باز است
آسمان پیداست، بام رو به رو پیداست
اینک اینک مرد خواب از سر پریدهٔ چشم و دل هشیار
❈۷❈
میگشاید خوابگاه کفتران را در
و آن پری زادان رنگارنگ و دست آموز
بر بی آذین بام پهناور
قور قو به قو رقو خوانان
❈۸❈
با غرور و شادهواری دامن افشانان
میزنند اندر نشاط بامدادی پر
لیک زهر خواب نوشین خستهشان کرده ست
بردهشان از یاد،پرواز بلند دوردستان را
❈۹❈
کاهل و در کاهلی دلبستهشان کرده ست
مرد اینک می پراندشان
میفرستد شان به سوی آسمان پر شکوه پاک
کاهلی گر خواند ایشان را به سوی خاک
❈۱۰❈
با درفش تیره پر هول چوبی لخت دستار سیه بر سر
می رماندشان و راندشان
تا دل از مهر زمین پست برگیرند
و آسمان . این گنبد بلور سقفش دور
❈۱۱❈
زی چمنزاران سبز خویش خواندشان
پنجره باز است
و آسمان پیداست
چون یکی برج بلند جادویی، دیوارش از اطلس
❈۱۲❈
موجدار و روشن و آبی
پارههای ابر، همچون غرفههای برج
و آن کبوترهای پران در فضای برج
مثل چشمک زن چراغی چند، مهتابی
❈۱۳❈
بر فراز کاهگل اندوده بام پهن
در کنار آغل خالی
تکیه داده مرد بر دیوار
ناشتا افروخته سیگار
❈۱۴❈
غرفه در شیرینترین لذات، از دیدار این پرواز
ای خوش آن پرواز و این دیدار
گرد بام دوست میگردند
نرم نرمک اوج میگیرند، افسونگر پری زادان
❈۱۵❈
وه، که من هم دیگر کنون لذتم ز آن مرد کمتر نیست
چه طوافی و چه پروازی
دور باد از حشمت معصومشان افسون صیادان
خستگی از بالهاشان دور
❈۱۶❈
وز دلکهاشان غمان تا جاودان مهجور
در طواف جاویدیشان آن کبوترها
چون شوند از دیدگاهم دور و پنهان، تا که باز آیند
من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
من دلم پرپر زند، چون نیم بسمل مرغ پرکنده
ز انتظاری اضطراب آلود و طفلانه
گردد کنده
❈۱۷❈
مرد را بینم که پای پرپری در دست
با صفیر آشنای سوت
سوی بام خویش خواند، تا نشاندشان
بالهاشان نیز سرخ است
❈۱۸❈
آه شاید اتفاق شومی افتاده ست؟
پنجره باز است
و آسمان پیدا
فارغ از سوت و صفیر دوستدار خاکزاد خویش
❈۱۹❈
کفتران در اوج دوری، مست پروازند
بالهاشان سرخ
زیرا بر چکاد دورتر کوهی که بتوان دید
رسته لختی پیش
❈۲۰❈
شعلهور خونبوتهٔ مرجانی خورشید
کامنت ها