مهدی اخوان ثالث:نمیدانی چه شبهایی سحر کردم بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
❈۱❈
نمیدانی چه شبهایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلکهای من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شبها که خوابم برد
❈۲❈
هرگز نشد کاید به سویم هالهای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رؤیایی
در خوابهای من
این آبهای اهلی وحشت
❈۳❈
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمیاش بر گردن
با زخمههای دم به دم کاه نفسهایش
افسانههای نوبت خود را
❈۴❈
در ساز این میرنده تن غمناک مینالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهٔ مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
❈۵❈
پوز خود بر خاک میمالد
آنگه دو دست مردهٔ پی کرده از آرنج
از روبرو میاید و رگباری از سیلی
من میگریزم سوی درهایی که میبینم
❈۶❈
بازست، اما پنجهای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا میرسم در را برویم کیپ میبندد
آنگاه زالی جغد و جادو میرسد از راه
❈۷❈
قهقاه میخندد
وان بسته درها را نشانم میدهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابهاش جنبان به ترساندن
گوید
❈۸❈
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب میبینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
❈۹❈
من به خیالم میپرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
❈۱۰❈
آنگه تسلی میدهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
❈۱۱❈
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمییابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکیاش
❈۱۲❈
یا روشنایی روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنیهای فراوانی
در خانهٔ همسایه میدیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
❈۱۳❈
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانهمان، روی گلیم تر و تاری
با پیر درختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
شکل و شباهت با زنم میبرد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانههای گرم و جانان بود
اندیشهام هرچند
❈۱۴❈
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
❈۱۵❈
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حملههای گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
❈۱۶❈
دایم دلم بر خویش میلرزید
گویی خیانت میکند با من یکی از چشمها یا دستهای من
اما حریفم بیش میلرزید
در لحظههای آخر بازی
❈۱۷❈
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مرا هم پارهای خنداند
❈۱۸❈
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب میدیدم
او گفت: این برجها را مات کن
خندید
❈۱۹❈
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، میدانم
❈۲۰❈
پوشیده میخندند با هم پیر بر زینان
من سیلهای اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
❈۲۱❈
کانسو ترک تکرار میکرد آنچه او میگفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، میدانم
زنم نالید
❈۲۲❈
آنگاه اسب مردهای را از میان کشتهها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
❈۲۳❈
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
❈۲۴❈
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه میبینم
❈۲۵❈
ترکید تندر، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
کنون دگر باران جرجر بود
❈۲۶❈
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
❈۲۷❈
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این ظرنج رؤیایی
❈۲۸❈
و آن بازی جانانه و جدی
در خوشترین اقصای ژرفایی
وین مهرههای شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
❈۲۹❈
آنجا اجاقی بود روشن مرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
❈۳۰❈
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترشها وان صف آرایی
آن پیلها و اسبها و برج و باروها
❈۳۱❈
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودانها بود
و سقفهایی که فرو میریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
❈۳۲❈
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان میشد طلیب ما
افسوس
انگار در من گریه میکرد ابر
❈۳۳❈
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد میگشاید چنگ
انگار بر من گریه میکرد ابر
کامنت ها