مهدی اخوان ثالث:۱ وقتی که روز آمده، اما نرفته شب
❈۱❈
۱
وقتی که روز آمده، اما نرفته شب
صیاد پیر، گنج کهنسال آزمون
با پشتواره ای و تفنگی و دشنهای
❈۲❈
ناشسته رو، ز خانه گذارد قدم برون
جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان
خوابیده است، و خفته بسی رازها در او
اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان
❈۳❈
افکندهاند و لوله ز آوزها در او
تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش
دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند
مانند روزهای دگر، شهر خویش را
❈۴❈
گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند
۲
پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز
هان، خواب گویی از سر جنگل پریده است
❈۵❈
صیاد پیر، شانه گرانبار از تفنگ
اینک به آستانهٔ جنگل رسیده است
آنجا که آبشار چو آیینه ای بلند
تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه
❈۶❈
کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر
ابری که داده پیکرهٔ کوه را شکوه
صیاد: وه، دست من فسرد، چه سرد است دست تو
سرچشمهات کجاست، اگر زمهریر نیست؟
❈۷❈
من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم، ولی
این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست
همسایهٔ قدیمیام! ای آبشار سرد
امروز باز شور شکاری ست در سرم
❈۸❈
بیمار من به خانه کشد انتظار من
از پا فتاده حامی گرد دلاورم
اکنون شکار من، که گوزنی ست خردسال
در زیر چتر نارونی آرمیده است
❈۹❈
چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر
شاخ جوان او سر و گردن کشیده است
چشم سیاه و خوش نگهش، هوشیار و شاد
تا دور دست خلوت کشیده راه
❈۱۰❈
گاه احتیاط را نگرد گرد خویش، لیک
باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه
تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش
هر جا که خواست میچرد و سیر میشود
❈۱۱❈
هنگام ظهر، تشنهتر از لاشهٔ کویر
خوش خوش به سوی دره ای سرازیر میشود
آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه
گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز
❈۱۲❈
وین اطلس سپید، تو را جلوه کرده بیش
بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز
آید شکار من، جگرش گرم و پر عطش
من در کمین نشسته، نهان پشت شاخ و برگ
❈۱۳❈
چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت
در گوش او صفیر کشید پیک من که: مرگ
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
اما دریغ! او به زمین خفته مثل خاک
❈۱۴❈
بر دره عمیق، که پستوی جنگل است
لختی سکوت چیره شود، سرد و ترسناک
ز آن پس دوباره شور و شر آغاز میشود
گویی نه بوده گرگ، نه برده ست میش را
❈۱۵❈
وین مام سبز موی، فراموشکار پیر
از یاد میبرد غم فرزند خویش را
وقتی که روز رفته ولی شب نیامده
من، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان
❈۱۶❈
با لاشهٔ گوزن جوانم، رسم ز راه
واندازمش به پای تو، آلوده همچنان
در مرمر زلال و روان تو، خرد خرد
از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون
❈۱۷❈
می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار
وز دست من چشیدی و شستی هزار خون
خون کبود تیره، از آن گرگ سالخورد
خون بنفش روشن از آن یوز خردسال
❈۱۸❈
خون سیاه، از آن کر و بیمار گور گر
خون زلال و روشن، از آن نرم تن غزال
همسایهٔ قدیمیام، ای آبشار سرد
تا باز گردم از سفر امروز سوی تو
❈۱۹❈
خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد
س از بستر و مسیر تو، از پشت و روی تو
شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت
هان، آبشار! من دگر از پا فتادهام
❈۲۰❈
جنگل در آستانهٔ بی مهری خزان
من در کناره درهٔ مرگ ایستادهام
از آخرین شکار من، ای مخمل سپید
خرگوش مادهای که دلش سفت و زرد بود
❈۲۱❈
یک ماه و نیم میگذرد، آوری به یاد؟
آن روز هم برای من آب تو سرد بود
دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا
فرزند پیل پیکر فحل دلاورم
❈۲۲❈
آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند
بر گردهاش سوار، من و صید لاغرم
میشست دست و روی در آن آب شیر گرم
صیاد پیر، غرقه در اندیشههای خویش
❈۲۳❈
و آب از کنار سبلتش آهسته میچکید
بر نیمه پوستینش، و نیز از خلال ریش
تر کرد گوشها و قفا را، بسان مسح
با دست چپ، که بود ز گیلش نه کم ز چین
❈۲۴❈
و آراسته به زیور انگشتری کلیک
از سیم سادهٔ حلقه، ز فیروزهاش نگین
میشست دست و روی و به رویش هزار در
از باغهای خاطره و یاد، باز بود
❈۲۵❈
هماسه ی قدیمی او، آبشار نیز
چون رایتی بلورین در اهتزاز بود
۳
ز آن نرم نرم نم نمگ ابر نیمشب
❈۲۶❈
تر گونه بود جنگل و پر چشمک بلور
وز لذت نوازش زرین آفتاب
سرشار بود و روشن و پشیده از سرور
چون پر شکوه خرمنی از شعلههای سبز
❈۲۷❈
کهاش در کنار گوشه رگی چند زرد بود
در جلوهٔ بهاری این پردهٔ بزرگ
گه طرح سادهای ز خزان چهره مینمود
در سایههای دیگر گم گشته سایهاش
❈۲۸❈
صیاد، غرق خاطرهها، راه میسپرد
هر پیچ و تاب کوچه این شهر آشنا
او را ز روی خاطرهای گرد میسترد
این سکنج بود که یوز از بلند جای
❈۲۹❈
گردن رفیق رهش حمله برده بود
یرش خطا نکرد و سر یوز را شکافت
اما چه سود؟ مردک بیچاره مرده بود
اینجا به آن جوانک هیزم شکن رسید
❈۳۰❈
همراه با سلام جوانک به سوی وی
آن تکه هیزمی که ز چنگ تبر گریخت
آمد، که خون ز فرق فشاند به روی وی
اینجا رسیده بود به آن لکههای خون
❈۳۱❈
دنبال این نشانه رهی در نوشته بود
تا دیده بود، مانده زمرگی نشان به برف
و آثار چند پا که از آن دور گشته بود
اینجا مگر نبود که او در کمین صید
❈۳۲❈
با احتیاط و خم خم میرفت و میدوید؟
آگه در آبکند در افتاد و بانگ برخاست
صید این شنید و گویی مرغی شد و پرید
۴
❈۳۳❈
ظهر است و دره پر نفس گرم آفتاب
مست نشاط و روشن، شاد و گشاده روی
مانند شاهکوچه ی زیبایی از بهار
در شهری از بهشت، همه نقش و رنگ و بوی
❈۳۴❈
انبوه رهگذار در این کوچهٔ بزرگ
در جامههای سبز خود، استاده جا به جا
ناقوس عید گویی کنون نواخته است
وین خیل رهگذر همه خوابانده گوشها
❈۳۵❈
آبشخور پلنگ و غزال و گوزن و گور
در قعر دره تن یله کرده ست جویبار
بر سبزههای ساحلش، کنون گوزنها
آسودهاند بی خبر از راز روزگار
❈۳۶❈
سیراب و سیر، بر چمن وحشی لطیف
در خلعت بهشتی زربفت آفتاب
آسودهاند خرم و خوش، لیک گاهگاه
دست طلب کشاندشان پای، سوی آب
❈۳۷❈
آن سوی جویبار، نهان پشت شاخ و برگ
صیاد پیر کرده کمین با تفنگ خویش
چشم تفنگ، قاصد مرگی شتابناک
خوابانده منتظر، پس پشت درنگ خویش
❈۳۸❈
صیاد: هشتاد سال تجربه، این است حاصلش؟
ترکش تهی تفنگ تهی، مرگ بر تو مرد
هوم گر خدا نکرده خطا کرده یا نجست
این آخرین فشنگ تو ...؟ صیاد ناله کرد
❈۳۹❈
صیاد: نه دست لرزدم، نه دل، آخر دگر چرا
تیرم خطا کند؟ که خطا نیست کار تیر
ترکش تهی، تفنگ همین تیر، پس کجاست
هشتاد سال تجربه؟ بشکفت مرد پیر
❈۴۰❈
صیاد: هان! آمد آن حریف که میخواستم، چه خوب
زد شعله برق و شرق! خروشید تیر و جست
نشنیده و شنیده گوزن این صدا، که تیر
از شانهاش فرو شد و در پهلویش نشست
❈۴۱❈
آن دیگران گریزان، لرزان، دوان چو باد
در یک شتابناک رهی را گرفته پیش
لختی سکوت همنفس دره گشت و باز
هر غوک و مرغ و زنجره برداشت ساز خویش
❈۴۲❈
و آن صید تیر خوردهٔ لنگان و خون چکان
گم شد درون پیچ و خم جنگل بزرگ
واندر پیش گرفته پی آن نشان خون
آن پیر تیر زن، چو یکی تیر خورده گرگ
❈۴۳❈
صیاد: تیرم خطا نکرد، ولی کارگر نشد
غم نیست هر کجا برود میرسم به آن
میگفت و میدوید به دنبال صید خویش
صیاد پیر خسته و خرد و نفس زنان
❈۴۴❈
صیاد: دانم اگر چه آخر خواهد ز پا فتاد
اما کجاست فر جوانیم کو؟ دریغ
آن نیرویم کجا شد و چالاکیم که جلد
خود را به یک دو جست رسانم به او، دریغ
❈۴۵❈
دنبال صید و بر پی خونهای تازهاش
میرفت و میدوید و دلش سخت میتپید
با پشتواره ای و تفنگی و دشنهای
خود را به جهد این سو و آن سوی میکشید
❈۴۶❈
صیاد: هان، بد نشد، شکفت به پژمرده خندهای
لبهای پیر و خون سرور آمدش به رو
پایش ولی گرفت به سنگی و اوفتاد
برچید خنده را ز لبش سرفههای او
❈۴۷❈
صیاد: هان، بد نشد، به راه من آمد، به راه من
این ره درست می بردش سوی آبشار
شاید میان راه بیفتد ز پا ولی
ای کاشکی بیفتد پهلوی آبشار
❈۴۸❈
بار من است اینکه برد او به جای من
هر چند تیره بخت برد بار خویش را
ای کاش هر چه دیر ترک اوفتد ز پا
کآسان کند تلاش من و کار خویش را
❈۴۹❈
باید سریعتر بدوم کولبار خویش
افکند و کرد نیز تفنگ تهی رها
صیاد: گو ترکشم تهی باش، این خنجرم که هست
یاد از جوانی ... آه ... مدد باش، ای خدا
❈۵۰❈
۵
دشوار و دور و پر خم و چم، نیمروز راه
طومار واشده در پیش پای او
طومار کهنهای که خط سرخ تازهای
❈۵۱❈
یک قصه را نگشاته بر جا به جای او
طومار کهنهای که ازین گونه قصهها
بسیار و بیشمار بر او برنوشته اند
بس صید زخم خورده و صیاد کامگار
❈۵۲❈
یا آن بسان این که بر او برگذشتند
بس جان پای تازه که او محو کرده است
بی اعتنا و عمد به خاشاک و برگ و خاک
پس عابر خموش که دیده ست و بی شتاب
❈۵۳❈
بس رهنورد جلد، شتابان و بیمناک
اینک چه اعتناش بدین پیر کوفته؟
و آن زخم خورده صید، گریزان و خون چکان؟
راه است او، همین و دگر هیچ راه، راه
❈۵۴❈
نه سنگدل نه شاد، نه غمگین نه مهربان
۶
ز آمد شد مداوم وجاوید لحظهها
تک، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ
❈۵۵❈
خمیازهای کشید و به پا جست و دم نکاند
بویی شنیده است مگر باز این پلنگ؟
آری، گرسنه است و شنیده ست بوی خون
این سهمگین زیبا، این چابک دلیر
❈۵۶❈
کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید
بر میجهد ز قله که مه را کشد به زیر
جنگاوری که سیلی او افکند به خاک
چون کودکی نحیف، شتر را به ضربتی
❈۵۷❈
پیل است اگر بجوید جز شیر، هم نبرد
خون است اگر بنوشد جز آب، شربتی
اینک شنیده بویی و گویی غریزهاش
نقشهٔ هجوم او را تنظیم میکند
❈۵۸❈
با گوش برفراشته، در آن فضا دمش
بس نقش هولناک که ترسیم میکند
کنون به سوی بوی دوان و جهان، چنانک
خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ
❈۵۹❈
بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی
با خط سرخ ثبت کند، جنگل بزرگ
۷
کهسار غرب کنگرهٔ برج و قصر خون
❈۶۰❈
خورشید، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود
چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه
مغرب در آستان غروبی غریب بود
صیاد پیر، خستهتر از خسته، بی شتاب
❈۶۱❈
و آرام، میخزید و به ره گام میگذاشت
صیدش فتاده بود دم آبشار و او
چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت
هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود
❈۶۲❈
کنون دگر بر آمده بود آرزوی او
این بود آنچه خواسته بود از خدا، درست
این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو
اینک که روز رفته، ولی شب نیامده
❈۶۳❈
صیدش فتاده است همان جای آبشار
یک لحظهٔ دگر رسد و پاک شویدش
با دست کار کشتهٔ خود پای آبشار
۸
❈۶۴❈
ناگه شنید غرش رعد ز پشت سر
وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین
زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی
دیگر گذشته بود، نشد فرصت و همین
❈۶۵❈
غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان
زانسان که سیل میگسلد سست بند را
اینک پلنگ بر سر او بود و میدرید
او را، چنانکه گرگ درد گوسپند را
❈۶۶❈
۹
شرم شفق پرید ز رخسارهٔ سپهر
هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی
شب میخزید پیشتر و باز پیشتر
❈۶۷❈
جنگل میآرمید در ابهام و تیرگی
اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر
فارغ، چو مرغ در کنف آشیان خویش
لیسد، مکرد، مزد، نه به چیزیش اعتنا
❈۶۸❈
دندان و کام، یا لب و دور دهان خویش
خونین و تکه پاره، چو کفشی و جامهای
آن سو ترک فتاده بقایای پیکری
دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ
❈۶۹❈
وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری
دستی که از مچ است جدا و فکنده است
بر شانهٔ پلنگ در اثنای جنگ چنگ
نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد
❈۷۰❈
آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ
و آن زیور کلیک وی، انگشتری که بود
از سیم ساده، حلقه، ز فیروزهاش نگین
فیروزهاش عقیق شده، سیم زر سرخ
❈۷۱❈
اینت شگفت صنعت اکسیر راستین
در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر
زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم
این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ
❈۷۲❈
کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم
زین تنگنای حادثه چل گام دورتر
آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است
پوزی رسانده است به آب و گشاده کام
❈۷۳❈
جان داده است و سر به لب جو نهاده است
میریزد آبشار کمی دور از او، به سنگ
پاشان و پر پشنگ، روان پس به پیچ و تاب
بر بشن پوستش ز پشنگی که آب راست
❈۷۴❈
صد در تازه است درخشنده و خوشاب
۱۰
جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب
گوشش نمی نیوشد و چشمش نمیپرد
❈۷۵❈
سبز پری به دامن دیو سیا به خواب
خونین فسانهها را از یاد میبرد ...
کامنت ها