مهدی اخوان ثالث:با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
❈۱❈
با نوازشهای لحن مرغکی بیدار دل
بامدادان دور شد از چشم من جادوی خواب
چون گشودم چشم، دیدم از میان ابرها
برف زرین بارد از گیسوی گلگون، آفتاب
❈۲❈
جوی خندان بود و من در اشک شوقش گرم گرم
گرد شب را شستم از رخسار و جانم تازه شد
شانه در گیسوی من کوشید با آثار خواب
وز کشاکشهاش طرح گیسوانم تازه شد
❈۳❈
سایه روشن بود روی گیتی از خورشید و ابر
ابرها مانند مرغانی که هر دم میپرند
بر زمین خسبیده نقش شاخهای بید بن
گاه محو و گاه رنگین لیک با قدی بلند
❈۴❈
برهها با هم سرود صبحدم خواندند و نیست
جز: کجایی مادر گمگشته؟ قصدی ز آن سرود
لک لک همسایه بالا زد سر و غلیان کشید
جفت او در آشیان خفته ست بر آن شاخ تود
❈۵❈
آن نشاط انگیز روح شادمان بامداد
چون محبت با جفا آمیخت در غمهای من
حزن شیرینی که هم درد است و هم درمان درد
سایه افکن شد به روح آسمان پیمای من
❈۶❈
خنده کردم بر جبین صبح با قلبی حزین
خندهای، اما پریشان خندهای بی اختیار
خیره در سیمای شیرین فلک نام تو را
بر زبان آوردم تابنده مه، جانانه یار
❈۷❈
ناگهان در پرنیان ابرها باغی شکفت
وز میان باغ پیدا شد جمالی تابناک
آمد از آن غرفهٔ زیبای نورانی فرود
چون فرشته، آسمانی پیکری پر نور و پاک
❈۸❈
در کنار جوی، با رویی درخشان ایستاد
وز نگاهی روح تاریک مرا تابنده کرد
سجده بردم قامتش را لیک قلبم میتپید
دیدمش کاهسته بر محجوبی من خنده کرد
❈۹❈
من نگفتم: کیستی؟ زیرا زبان در کام من
از شکوه جلوهاش حرفی نمی یارست گفت
شاید او رمز نگاهم را به خود تعبیر کرد
کز لبش با عطر مستی آوری این گل شکفت
❈۱۰❈
ای جوان، چشمان تو میپرسد از من کیستی
من به این پرسان محزون تو میگویم جواب
من خدای ذوق و موسیقی خدای شعر و عشق
من خدای روشنیها من خدای آفتاب
❈۱۱❈
از میان ابرهای خسته این امواج نور
نیزههای تیرگی پیری زرین من است
خسته خاطر عاشقان هستی از کف داده را
هدیه آوردن ز شهر عشق، آیین من است
❈۱۲❈
نک به رایت هدیهای آوردهام از شهر عشق
تا که همراز تو باشد در غم شبهای هجر
ساحلی باشد منزه تا که درج خاطرش
گوهر اندوزد ز غمهای تو در دریای هجر
❈۱۳❈
اینک این پاکیزه تن مرغک، ره آورد من است
پیکری دارد چو روحم پاک و چون مویم سپید
این همان مرغ است کاندر ماورای آسمان
بال بر فرق خدای حسن و گلها گسترید
❈۱۴❈
بنگر ای جانانه توران تا که بر رخسار من
اشکهای من خبردارت کنند از ماجرا
دیدم آن مرغک چو منقار کبود از هم گشود
میستاید عشق محجوب من و حسن تو را
کامنت ها