محمدعلی بهمنی:من زنده بودم اما، انگار مرده بودم از بس که روزها را تا شب شمرده بودم
❈۱❈
من زنده بودم اما، انگار مرده بودم
از بس که روزها را تا شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها، تنها به جرم این که
او سرسپرده میخواست، من دل سپرده بودم
❈۲❈
یک عمر میشد آری در ذرهای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب میشد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
❈۳❈
وقتی غروب میشد وقتی غروب میشد
کاش آن غروبها را از یاد برده بودم
کامنت ها