محمدعلی بهمنی:خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
❈۱❈
خوش به حال من و دریا و غروب و خورشید
و چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید
رشتهای جنس همان رشته که بر گردن توست
چه سر وقت مرا هم به سر وعده کشید
❈۲❈
به کف و ماسه که نایابترین مرجانها
تپش تب زده نبض مرا میفهمید
آسمان روشنیاش را همه بر چشم تو داد
مثل خورشید که خود را به دل من بخشید
❈۳❈
ما به اندازه هم سهم ز دریا بردیم
هیچکس مثل تو و من به تفاهم نرسید
خواستی شعر بخوانم دهنم شیرین شد
ماه طعم غزلم را ز نگاه تو چشید
❈۴❈
من که حتی پی پژواک خودم میگردم
آخرین زمزمهام را همه شهر شنید
کامنت ها