محمدرضا شفیعی کدکنی: آنگاه از ستاره فراتر شدم و از نسیم و نور رهاتر شدم
❈۱❈
آنگاه از ستاره فراتر شدم
و از نسیم و نور رهاتر شدم
ویراف وار دیده گشودم
وان مرغ ارغوانی آمد
❈۲❈
چون دانه ای مرا خورد
و پر گشود و برد
در روشنای اوج رهایش
بر موج های نور و گشایش
❈۳❈
می رفت و باز می شد هر دم
در چینه دان سبزش
صد رنگ کهکشان
آنگه مرا رها کرد
❈۴❈
در ساحت غیاب خود و خویش
آن سوی حرف و صوت
در آن سوی بی نشان
آنگاه واژه ای به من آموختند
❈۵❈
سبز
فهرست مایشاء و ماشاء
تا
بالاتر از فروغ تجلی
❈۶❈
پروازها کنم
با میوه های حوری با جوی های شیر
دیدم بهشتیان را محصور کار خویش
فریادهای دوزخیان را
❈۷❈
با چشم های خویش نیوشیدم
نور سیاه ابلیس
می تافت آنچنان که فروغ فرشتگان
بی رنگ می شد آنجا در هفت آسمان
❈۸❈
ناگه دلم هوای زمین کرد
وان ورد را مکرر کردم
نام بزرگ را
دیدم زمین آدمیان را
❈۹❈
نزدیک شد به من
زیر مجره ها و سحابی ها
نزدیک تر شدم
آنگاه
❈۱۰❈
دیدم
قلب شکنجه گاه های شیاطین را
در صبح ارغوانی مشرق
که با طنین روشن آواز عاشقان
❈۱۱❈
پیوسته می تپید
نزدیک تر شدم
دیدم عصا و تخت سلیمان را
که موریانه ها
❈۱۲❈
از پایه خورده بودند اما هنوز او
با هیبت و مهابت خود ایستاده بود
زیرا که مردمان
باور نداشتند که مرده ست
❈۱۳❈
و پیکر و سریرش
در انتظار جنبش بادی ست
آنگاه
نزدیک تر شدم
❈۱۴❈
دیدم کنار صبح اساطیر
روییده بوته های فصیحی
که میوه شان
سرهای آدمی ست اگر چند
❈۱۵❈
سرها بریده بود
و سخن می گفت
آنگاه
نزدیک تر شدم
❈۱۶❈
تندیس گرگ پیری دیدم
فانوس دود خورده به کف داشت
کاینک دمیده صبح قیامت
دیدم که واژگانش
❈۱۷❈
مثل گوزن و کرگدن و گاو
گویی که شاخ دارند
پرسیدم از سروش دل خویش
آواز باز داد که این خود
❈۱۸❈
آن
آخرین
شیطان مشرق است
با گونه گونه گونه دروغش
❈۱۹❈
و آن
فانوس بی فروغش
آنگاه
نزدیک تر شدم
❈۲۰❈
دیدم فراخنای زمین را
در زیر پای روسپیان تنگ
دیدم که مسخ می شد انسان
و آنگه به جای او
❈۲۱❈
می رست خوک و خرچنگ
آنگاه
نزدیک تر شدم
دیدم
❈۲۲❈
تن های بی سری که گذر می کرد
در کوچه های ساکن و برزن ها
و گاه گاه زمزمه ای داشت
من من تمام من ها
❈۲۳❈
پرسیدم از سروش دل خویش
کاین بی سران چه قوم کیان اند ؟
آواز باز داد که اینان
انبوه شاعران و ادیبان
❈۲۴❈
فرزانگان مشرقیان اند
گفتم
فرزانگان مشرق اینان اند ؟
گفت
❈۲۵❈
آری
بر مرده ریگ مزدک و خیام
فرزانگان مشرق
اینان اند
❈۲۶❈
اینان که می شناسی و میبینی
این
مسکینان اند
و آنگاه این سرود فرو خواند
❈۲۷❈
جز لحظه های مستی
مستی و راستی
که شورش شهامت آن آب آتشین
مرداب وار خون شما را
❈۲۸❈
با صد هزار وسوسه تهییج می کند
و گرمی نوازش آن تلخ وار خوش
در جنگل ملایم و
مرجانی رگاتان
❈۲۹❈
تا انتهای هر چه گیاهی ست
سرخینه می دواند
و نعره می زنید
که با شحنه ها طرف هستید
❈۳۰❈
و لحظه ای که سمتید
هرگز
برگ سکوت کوچه ی بن بستی را
حتی
❈۳۱❈
با شیونی شبانه به هشیاری
شیرازه بسته اید ؟
حتی
یک بار هم برای تماشا
❈۳۲❈
دل تان نخواسته
در ازدحام کوچه ی بن بستی
از دور یک ستاره ی کوچک را
با دستتان نشانه بگیرید
❈۳۳❈
و یک صدا بگویید
آنک طلوع ذوذنب از شرق
شاید سری ز پنجره ای بیرون اید
و با شما بخواند
❈۳۴❈
آواز دسته جمعی زندانیانی را
که نقل های مجلس شان دانه های زنجیر است
شاید گروهی
از پس دیوارهای کوچه ی دیگر
❈۳۵❈
بیرون کنند سر و بگویند
آری طلوع ذوذنب از شرق
آنگاه
در لحظه ای که ساعت ها
❈۳۶❈
از کار اوفتادند
و سیره ها به روی سپیدارها
گفتند
تاریخ میخ کوب شد اینجا
❈۳۷❈
دیدم که در صفیر گلوله ها
مردی سپیده دم را
بر دوش می کشید
پیشانی اش شکسته و خونش
❈۳۸❈
پاشیده در فلق
کامنت ها