محمدرضا شفیعی کدکنی: نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن در این حصار جادویی روزگار بشکن
❈۱❈
نفسم گرفت ازین شب در این حصار بشکن
در این حصار جادویی روزگار بشکن
چو شقایق از دل سنگ برآر رایت خون
به جنون صلابت صخره ی کوهسار بشکن
❈۲❈
تو که ترجمان صبحی به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا صف انتظار بشکن
«سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی»؟
تو خود آفتاب خود باش و طلسم کار بشکن
❈۳❈
بسرای تا که هستی که سرودن است بودن
به ترنمی دژ وحشت این دیار بشکن
شب غارت تتاران همه سو فکنده سایه
تو به آذرخشی این سایه ی دیوسار بشکن
❈۴❈
ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا
تو ز خویشتن برون آ سپه تتار بشکن
کامنت ها