محمدرضا شفیعی کدکنی:میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست که گاه می گوید
❈۱❈
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
که گاه می گوید
من از ستاره ی دنباله دار می ترسم
که از کرانه ی مشرق ظهور خواهد کرد
❈۲❈
به رنگ دود در آیینه ها نمودار است
و در رواق مساجد شکاف افتاده ست
و در کیسه ی گل های ساده ی مریم
کجال شوق و نیایش
❈۳❈
نمی دهد ما را
طلوع صبحدمان خروج دجال است
که آب را گل و لاله راه می بندد
و روشنی را
❈۴❈
در جعبه های ماهوتی
به روی شاخه ی گردوی پیر شانه سری
نماز می خواند
نماز خوف
❈۵❈
مگر چیست ؟
غبار و دود مسلسل بر آسمان سحر
کسوف لبریزی ست
تو نیز همره دجال می روی هشدار
❈۶❈
به رودخانه بیندیش
که آسمان را در خویش می برد سیال
تو پاک جانی اما
هوای شهر پلید است
❈۷❈
اگر یکی ز شهیدان لاله
کشته ی تیر
ز خاک برخیزد
به ابر خواهد گفت
❈۸❈
به باد خواهد گفت
که این فضا چه پلید است و آسمان کوتاه
و زهر تدریجی
عروق گل ها را از خون سالم سیال
❈۹❈
چگونه خالی کرده ست
من و تو لحظه به لحظه
کنار پنجره مان
بدین سیاهی ملموس
❈۱۰❈
خوی گر شده ایم
کسی چه می داند بیرون چه می رود در باد
تمام روزنه ها بسته ست
من و تو هیچ ندانستیم
❈۱۱❈
درین غبار
که شب در کجاست روز کجا
و رنگ اصلی خورشید و
آب و گل ها چیست
❈۱۲❈
درخت ها را پیوند می زنند
چنانک
به روی شاخه ی بادام سیب می بینی
به روی بوته ی بابونه
❈۱۳❈
لاله های کبود
چه مهربانی هایی
اگر به آب ببخشی
حباب خواهد شد
❈۱۴❈
من و تو هیچندانستیم
که آن درخت تنومند روشنایی را
کجا به خاک سپردند
یا کجا بردند ؟
❈۱۵❈
بلور شسته ی هر واژه آنچنان آلود
که از رسالت گل
خار و خس رواج گرف
میان مشرق و مغرب ندای محتضری ست
❈۱۶❈
که گاه می گوید
من از ستاره ی دنباله دار می ترسم
عذاب خشم الاهی ست
نماز خوف بخوانیم
❈۱۷❈
نماز خوف
کامنت ها