محمدرضا شفیعی کدکنی:از حلب تا کاشغر میدان ظلمت بود
❈۱❈
از حلب تا کاشغر
میدان ظلمت بود
آن روزی
که تو خون واژه را با نور آغشتی
❈۲❈
تو سخن را سحر کردی
در سحر
دوشیزگی دادی
آه
❈۳❈
عاشق را همیشه بغض این غم هاست
که به قربانگاه فردای شقایق می برد
ای سبز
تو
❈۴❈
در ظلامی
آنچنان ظالم
واژه ها را از پلیدی های تکرار تهی
با نور می شستی
❈۵❈
نور زیتونی که نه شرقی ست نه غربی
لیکن ای عاشق
بی گمان
گنجای آوازی چنان را
❈۶❈
در جهان
بیهوده می جستی
کامنت ها