محمدرضا شفیعی کدکنی:گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟ گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
❈۱❈
گفتم : این باغ ار گل سرخ بهاران بایدش ؟
گفت : صبری تا کران روزگاران بایدش
تازیانه ی رعد و نیزه ی آذرخشان نیز هست
گر نسیم و بوسه های نرم باران بایدش
❈۲❈
گفتم
آن قربانیان پار
آن گلهای سرخ ؟
گفت : آری
❈۳❈
ناگهانش گریه آرامش ربود
وز پی خاموشی طوفانی اش
گفت : اگر در سوک شان
ابر می خواهد گریست
❈۴❈
هفت دریای جهان
یک قطره باران بایدش
گفتمش
خالی ست شهر از عاشقان وینجا نماند
❈۵❈
مرد راهی تا هوای کوی یاران بایدش
گفت : چون روح بهاران
اید از اقصای شهر
مردها جوشد ز خاک
❈۶❈
آن سان که از باران گیاه
و آنچه می باید کنون
صبر مردان و
دل امیدواران بایدش
❈۷❈
کامنت ها