محمدرضا شفیعی کدکنی: پاییز محزونی که در خون تو می خواند
❈۱❈
پاییز محزونی
که در خون تو می خواند
گامی به تو نزدیک و گامی دور
آرام همراه تو می اید
❈۲❈
روزی تمام باغ را
تسخیر خواهد کرد
ای روشن آرای چراغ لالگان
در رهگذار باد
❈۳❈
با من نمی گویی
آن آهوان شاد و شنگ تو
سوی کدامین جوکنارانی گریزان اند ؟
آه
❈۴❈
شب های باران تو وحشتناک
شبهای باران تو بی ساحل
شب های باران تو از تردید
و از اندوه لبریز است
❈۵❈
من دانم و تنهایی باغی
که رستنگاه آوای هزاران بود
وینک
خنیاگرش خاموش
❈۶❈
و آرایه اش
خونابه ی برگان پاییز است
کامنت ها