محمدرضا شفیعی کدکنی: پیش رویم گرد راه کاروانی رفته تا بس دور سوی آفاقی دگر سرشار از شادابی و شادی
❈۱❈
پیش رویم گرد راه کاروانی رفته تا بس دور
سوی آفاقی دگر سرشار از شادابی و شادی
پشت سر گسترده دشت روزگاران تهی
سرشار خاموشی
❈۲❈
دشت انبوه فراموشی
وای من کز بستر آن لحظه های سبز
دیر ‚ چشم از خواب نوشینم گشودم ‚ دیر
برده بود افسون شیرین لای لای نغز تاریخم
❈۳❈
سوی شهر ساحل رویا
من در آن بشکوه و طرفه شارسان دور
شهسوار رخش رویین غرور خویشتن بودم
باختر سو تاختگاهم : دشتهای روم
❈۴❈
مرز خاور سوی فرمانم : دیار چین
شعله می زد در نگاهم آتش زردشت
تازیانه می زد مغرور بر دریا
با شکوه شوکت دیرین
❈۵❈
پیش آهنگ سپاهم
صد هزاران گرد رویین تن
با درفش کاویان جاودان پیروز
تیغ هاشان بر گذشته از حریر ابر
❈۶❈
سر به سر روی زمین زیر نگین من
من به رویای نجیب و مهربان خویش
شادمان بودم
همچو موج برکه ای
❈۷❈
با خلوت مهتاب در نجوا
در شبستان خیال خویش بیرون از زمین و آسمان بودم
بانگ زنگ کاروان روزگاران
خواب نوشین مرا آشفت
❈۸❈
تا گشودم چشم
رفته بود آن کاروان و مانده بود از او
گرد انبوهی پریشان
چون تنوره ی دیو
❈۹❈
در صحرا
که نیارم دید از بس تیرگی دیگر
جای پای کاروان رفته را یا پیش پایم را
کاروان رهروان باختر دیری ست
❈۱۰❈
کرده شبگیر و گذشته از کنار من
رفته تا شهر هزاران آرزوی دور
شهر آذین بسته از رنگین کمانهای بهار
فکر انسان ها
❈۱۱❈
شهر افسونگر کبوترهای پیغام بشر
زی کشور خورشید
شهر زرین غرفه های نور
وینک اینجا مانده من خاموش و سرگردان
❈۱۲❈
با گروهی حسرت و هیهات
دیگرم هرگز
نه توان راه پیمودن
به سوی کاروان رفته تا بس دور
❈۱۳❈
که گذشته روزگارانی ست زین صحرا
نه دگر باور بدان افسانه ولالایی شیرین
مانده از این سو
رانده از آنجا نک چه سود از این شتاب دیر از پس آن خامشی و آن درنگ زود دیر شد هنگام بیداریای خوش آن دنیای خاموشیو سکوت پرنیان پوش فراموشی
رانده از آنجا نک چه سود از این شتاب دیر از پس آن خامشی و آن درنگ زود دیر شد هنگام بیداریای خوش آن دنیای خاموشیو سکوت پرنیان پوش فراموشی
کامنت ها