محمدرضا شفیعی کدکنی:زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش پیراهن حریر شفق رابرید و رفت
❈۱❈
زاغی سیاه و خسته به مقراض بالهاش
پیراهن حریر شفق رابرید و رفت
من در حضور باغ برهنه
در لحظه ی عبور شبانگاه
❈۲❈
پلک جوانه ها را
آهسته می گشایم و می گویم
آیا
اینان
❈۳❈
رویای زندگی را
در آفتاب و باران
بر آستان فردا احساس می کنند ؟
در دوردست باغ برهنه چکاوکی
❈۴❈
بر شاخه می سراید
این چند برگ پیر
وقتی گسست از شاخ
آن دم جوانه های جوان
❈۵❈
باز می شود
بیداری بهار
آغاز می شود
کامنت ها