محتشم کاشانی:فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
❈۱❈
فغان که همسفر غیر شد حبیب و برفت
مرا گذاشت درین مملکت غریب و برفت
چو گفتمش که نصیبم دگر ز لعل تو نیست
گشود لب به تبسم که یا نصیب و برفت
❈۲❈
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود
به خنده گفت که فکر رخ حبیب و برفت
چو گفتمش که مرا کی ز ذوق خواهد کشت
نوید آمدنت گفت عنقریب و برفت
❈۳❈
رقیب خواست که از پا درآردم او نیز
مرا نشاند به کام دل رقیب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان
که دست شست ز درمان من طبیب و برفت
❈۴❈
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل
گذاشت خواری هجران به عندلیب و برفت
کامنت ها