محتشم کاشانی:دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
❈۱❈
دلم از غمش چه گویم که ره نفس ندارد
غم او نمیگذارد که نفس نگه ندارد
چه ز مزرع امیدم دمد از جفای ترکی
که ز ابر التفاتش همه تیغ و تیر بارد
❈۲❈
تن خویش تا سپردم به سگش ز غیرت آن
که خدنگ نیمهکش را نفسی نگاه دارد
ز نشستنش به مسجد به ره نیاز زاهد
شده یک جهت نمازی به دو قبل میگذارد
❈۳❈
تو که داغ تیره روزی نشمردهای چه دانی
شب تار محتشم را که ستاره میشمارد
کامنت ها