محتشم کاشانی:چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
❈۱❈
چراغی آمد و بر آفتاب پهلو زد
که دست حسن ویش صد طپانچه بر رو زد
بر این شکار به صد اهتمام اگرچه کشید
شکار بیشه دیگر کمان ولی او زد
❈۲❈
درین سراچه چو جای دو پادشاه نبود
یکی برفت و سراپرده را به یک سو زد
ز سیر دل ره او بست تیر دلدوزی
که این نهفته از آن گوشههای ابرو زد
❈۳❈
ز سحر قوم خبر داد معجز موسی
زمانه نقش کزان هر دو چشم جادو زد
ز ناز تا بتوان سنگ در ترازو نه
که عشق حسن تو را برد و برتر ازو زد
❈۴❈
تو عذر دلبر نو محتشم بخواه که یار
به تازگی ره یاران ز قد دلجو زد
کامنت ها