محتشم کاشانی:چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد قرار خیمه با صحرای بیقراری زد
❈۱❈
چو عشق کوس سکون از گران عیاری زد
قرار خیمه با صحرای بیقراری زد
دو روز ماند عیار حضور قلب درست
ز اصل سکه چو برنقد کامکاری زد
❈۲❈
خوش آن نگار که چون کار و بار حسن آراست
حجاب در نظرش دم ز پرده داری زد
نخست بر سر من تاخت هر شکار انداز
که بر سمند جفا طبل جان شکاری زد
❈۳❈
به دست مرحمتش کار مرهم آسان است
کسی که بر دل من این خدنگ کاری زد
نرفت ناقه لیلی به خود سوی مجنون
کز آن طرف کشش دست در عماری زد
❈۴❈
نبرد بار به منزل چو محتشم ز جفا
کسی که پیش رخت لاف پردهداری زد
کامنت ها