محتشم کاشانی:دی صبح دم که عارض او بینقاب بود چیزی که در حساب نبود آفتاب بود
❈۱❈
دی صبح دم که عارض او بینقاب بود
چیزی که در حساب نبود آفتاب بود
صد عشوه کرد لیک مرا زان میانه کشت
نازی که در میانهٔ لطف و عتاب بود
❈۲❈
از دام غیر جسته ز پر کارئی که داشت
میآمد آرمیده و در اضطراب بود
در انتظار دردم بسمل شدم هلاک
با آن که در هلاک من او را شتاب بود
❈۳❈
تا در اسیر خانه آن زلف بود غیر
من در شکنجه بودم و او در عذاب بود
در صد کتاب یک سخن از سر عشق نیست
گفتیم یک سخن که در آن صد کتاب بود
❈۴❈
امشب کسی نماند که لطفی ندید ازو
جز محتشم که دیدهٔ بختش به خواب بود
کامنت ها