محتشم کاشانی:مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
❈۱❈
مهی که شمع رخش نور دیدهٔ من بود
ز دیده رفت و مرا سوخت این چه رفتن بود
مرا کشندهترین ورطهٔ محل وداع
سرشگ رانی آن سر پاکدامن بود
❈۲❈
فکند چشم حسودم جدا ز دوست چه دوست
یکی که مایهٔ رشگ هزار دشمن بود
کشید روز به شامم چه شام آن که درو
ستارهٔ سحر روز مرگ روشن بود
❈۳❈
وزید باد فراقی چه باد آنکه ز دهر
برندهٔ من بر باد رفته خرمن بود
رسید سیل فنائی چه سیل آن که رهش
به مامن من مجنون دشت مسکن بود
❈۴❈
برآمد ابر بلائی چه ابر آن که نخست
ترشحش ز برای خرابی من بود
چو یار گرم سفر شد اگرچه شمع صفت
به باد میشد ازو هر سری که بر تن بود
❈۵❈
بسوخت محتشم اول که از سپاه فراق
ستیزه یزک اندروی آتش افکن بود
کامنت ها