محتشم کاشانی:دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
❈۱❈
دردا که وصل یار به جز یک نفس نبود
یک جرعه از وصال چشیدیم و بس نبود
شد درد دل فزون که به عیسی دمی چنان
دل خستهای چنین دو نفس هم نفس نبود
❈۲❈
بختم ز وصل یک دمه آن مرهمی که ساخت
تسکین ده جراحت چندین هوس نبود
ظل همای وصل که گسترده شد مرا
بر سر به قدر سایهٔ بال مگس نبود
❈۳❈
بردی مرا به نقش وفا نقد جان ز دست
این دستبرد جان کسی حد کس نبود
در گرمی وصال تمامم بسوختی
این نیم لطف از تو مرا ملتمس نبود
❈۴❈
گر پشت دست خویش گزد محتشم سزد
جز یک دمش به وصل تو چون دسترس نبود
کامنت ها